گاهی وقتا هس ...میخوای حرف بزنی..میخوای برای یکی تعریف کنی؛از اتفاقات روزمره،از حرف هایی که این همه وقت تو دلت مونده و نگهشون داشتی...از چیز هایی که نیاز داری داشته باشی ولی نداری،از چیزهایی که باهاشون خوشحال میشی:)
اما یه حسی هست که مانع زدن حرفات میشه...حرفاتو بزنی به بقیه؟رو چه حسابی؟؟ کی حالتو خوب میکنه مثلا؟آخرش هممون یه جا تنهای تنها میشیم ..:))
خودت و خدای خودت?
گاهی وقتا با نگاهت داری التماس میکنی،با حرفات اشک میریزی!بی آنکه اصرار کنی داری غرورتو زمین میزاری ...بستگی داره کی مقابلت باشه و واقعا میفهمه؟:)
یک دقیقه به این فکر کن؛وقتی یه ناشنوا ازت میخواد آهنگی که دوسش داری رو براش توصیف کنی،تازه میفهمی اصلا اون آهنگ رو متوجه نمیشدی!
یا مثلا یه نابینا ازت بخواد زیبایی آسمان رو براش ت توصیف کنی،تازه متوجه میشی اصلا درکی ازش نداشتی!:)