زخم کاری؛ زخمی که نه تنها بر تن، که بر جان حک میشود. زخمی که دیگر نمیبندد، که دیگر خوب نمیشود، که در عمق تاریکیِ هستی جا خوش میکند و هر تپشِ زندگی را با نیشخندی خاموش میسازد. زخم کاری، آن نقطهی بیبازگشت است، آن لحظهای که خنجر فرو میرود، اما نه تنها در گوشت و خون، که در روح، در هستهی وجود، در جایی که هیچ دستی آن را نخواهد دوخت، هیچ مرهمی آن را آرام نخواهد کرد.
ای زخم! تو سرودِ سقوطی، که از عرش امید به مغاک نیستی میکشد. ردِ خونآلودی که بر پیکر سرنوشت کشیده میشود، سندی از خیانت، از فروپاشی، از لحظهای که دیگر هیچ چیز، هیچچیز، مثل قبل نخواهد شد. زخم کاری، همان لحظهی حقیقت است، جایی که نقابها از هم میدَرند، که چهرهها در چرکِ واقعیت حل میشوند، که آنچه میپنداشتیم ابدیست، ناگهان به گرد و غبار بدل میشود.
پس چه فرقی میکند که این زخم از دشنهای در شب باشد یا از کلامی در روز؟ چه فرقی دارد که تیغی در مشت دشمن باشد یا در دست آنکه به عشقش سوگند خورده بود؟ زخم کاری، زادهی خنجر نیست، زادهی لحظهایست که دیگر امیدی به التیام نیست. جایی که گذشته میمیرد، آینده در مه فرو میرود، و تنها چیزی که باقی میماند، دردیست که چون سایه با تو راه میرود، چون شب بر تو چیره میشود، چون مرگ در گوشَت زمزمه میکند: ((دیگر هیچ راهی به عقب نیست...))
و همینجا، در این بیبازگشتِ بیرحمانه، چیزی درون انسان فرو میریزد، و چیزی دیگر، چیزی ناشناخته، از ویرانههای گذشته برمیخیزد. زخم کاری فقط یک جراحت نیست؛ مرزیست که از آنسو، آدمی دیگر شبیه خودش نیست. معصومیت، مانند شیشهای ترکخورده، ریزریز میشود، و هر تکهاش چیزی سردتر، چیزی تاریکتر، چیزی انتقامجوتر را در خود میپرورد. کسی که یک زخم کاری خورده، دیر یا زود یاد میگیرد که درد دیگران را هم بیافریند، که شب را در دل دیگری بدوزد، که خنجر را در دست بگیرد و همان خونی که از او ریخته شد، بر دست دیگری جاری کند.
و اینگونه است که هیولاها متولد میشوند. نه در تاریکیِ زهدانِ شب، نه در سایههای کابوس، بلکه در لحظهای که زخم، آخرین پارهی انسانیت را میدَرَد و چیزی دیگر را جای آن مینشاند. کسی که تا دیروز عشق را میپرستید، حالا تنها به بهای خون آرام میگیرد. کسی که روزی نگاهش پر از مهربانی بود، حالا در سیاهی چشمانش، در آن گودالهای بینور، تنها خلاصی را میجوید. زخم کاری، انگشت اتهامی است که از اعماق رنج برخاسته، که بر چهرهی دنیا سیلی میزند و فریاد میزند: ((اگر عدالت نیست، پس بگذار آتش باشد!))
هیچکس هیولا زاده نمیشود. هیولاها ساخته میشوند، با خیانت، با زخم، با شکسته شدنِ پیدرپیِ رویاها. زخم کاری، دردی نیست که آدمی را از پا بیاندازد؛ این زخمیست که آدمی را از نو میسازد، اما با دستهایی که دیگر برای نوازش نیست، با چشمانی که دیگر به طلوع ایمان ندارند، با قلبی که دیگر نمیتپد، بلکه فقط میسوزد. و آنگاه که آخرین ذرهی درد در زخم خشک شود، تنها چیزی که باقی میماند، سایهایست که دیگر نه انسان است، نه هیولا—بلکه چیزی میان آن دو، چیزی که راه بازگشتی ندارد، چیزی که تنها در تاریکی راه میرود و تنها در انتقام، معنای خویش را بازمییابد.