
هر هفته حداقل ۲۰ ۳۰ بار با این سئوال رو به رو می شم این سئوال که تو چطوری انقدر با تنهایی کنار میای ؟ چرا با آدما دور نمیگیری ؟ و...
این هفته در اوج کارهای اجتماعی و تشکلی توی اوج خستگی؛ داشتم همش به این سئوال فکر میکردم
میدونی، تنهایی یهجورایی مثل مواد مخدره. اولش ساده شروع میشه، شاید حتی با یه دلچسبی خاص. مثل اولین پک به یه سیگار تو تاریکی شب برای کسی ک تا آخر عمر سیگاری میشه ( تجربه اش رو ندارم) . حس میکنی داری خودت رو از شلوغی دنیا جدا میکنی، یه مکث کوچیک، یه فرار موقت از هر چی که سنگینی میکنه رو شونههات. فکر میکنی فقط داری خودت رو گوش میدی، یه فرصت برای نفس کشیدن، برای فهمیدن. اما این صدای خودت، آرومآروم تبدیل میشه به چیزی ترسناکتر. اول یه زمزمه، بعد یه همهمه، و در نهایت یه فریاد که از سکوت نمیشه فرار کرد.
تنهایی اولش یه انتخابه. میگی: "من با خودم بهترم."، "آدما نمیفهمن."، "اصلاً چرا باید وقت و انرژیام رو برای کسایی بذارم که اصلا حوصله اشون رو ندارن؟" ولی چیزی که نمیبینی، اینه که تنهایی از یه نقطه به بعد دیگه انتخاب تو نیست. اون تو رو انتخاب میکنه، مثل یه سایه که دنبالت راه میافته. اولش شاید بهت حس آزادی بده. حس این که تو برای خودت کافیای. ولی یه روز به خودت میآی و میبینی این آزادی، فقط یه زندانه، یه زندان بیقفل، ولی محصور تو دیوارایی که خودت ساختی.
وقتی هر روز، هر شب، با این سکوت زندگی کنی. اولش آرومه، حتی تسکیندهنده. مثل اولین دوز یه داروی آرامبخش. ولی بعد؟ بعدش یواشیواش این آرامش میشه خلسه. یه خلسهای که ازش نمیتونی بیرون بیای. هر چی بیشتر توش فرو بری، بیشتر حس میکنی این تنهایی بخشی از خودت شده. انگار بخشی از تو با این تاریکی تعریف میشه.
تنهایی، مثل مواد، نمیکشه. نه، از اون بدتر. زنده نگهت میداره. ولی نه توی زندگی واقعی. توی یه حالت بینابینی. جایی که نه میتونی به عقب برگردی، نه جرئت داری جلو بری. مثل گیر کردن تو یه گرداب که هر چی دست و پا میزنی، بیشتر فرو میری. هر روز صبح که چشماتو باز میکنی، یه نخ دیگه از این تاریکی بهت میچسبه.
اعتیاد به تنهایی خیلی پیچیدهتر از اعتیاد به هر مادهایه. میدونی چرا؟ چون هیچکس نمیبینه. هیچکس نمیفهمه. یه آدم معتاد به تنهایی، نمیلرزه، دستاش نمیلرزن، بدنش نمیخواد بشکنه. ظاهرش شاید حتی محکمتر از هر کسی باشه. ولی درونش؟ یه جای خالی عمیق. یه جای خالی که نه با آدمها پر میشه، نه با حرف زدن. فقط با مواجهه با همون چیزی که ازش فرار میکنی.
تنهایی از اون جاهایی شروع میشه که فکر میکنی به کسی نیاز نداری. به کسی اعتماد نمیکنی. کمکم این حس میشه بخشی از هویتت. به خودت میگی: "نیاز به بقیه ضعفه." ، " همه آدما شبیه همن " و اینجوری از همه فاصله میگیری. ولی چیزی که نمیبینی، اینه که توی این فاصله، بخشهایی از خودت رو جا میذاری. یه روز برمیگردی عقب و میبینی دیگه چیزی از خودت باقی نمونده.
میدونی بدترین بخش ماجرا چیه؟ حتی اگه یه روز تصمیم بگیری این چرخه رو بشکنی، خیلی سختتر از چیزی که فکر میکنی. چون تنهایی، مثل یه زهر نامرئی، توی خونت جا گرفته. هر قدم که بخوای ازش دور شی، بهت یادآوری میکنه که چقدر بهش وابستهای. هر لحظه که بخوای برگردی به جمع، یه صدای گوشه ذهنت میگه: "اونا نمیفهمنت. تو اینجوری بهتر بودی."
تنهایی مثل یه سیاهچالهست. اولش فکر میکنی از تو محافظت میکنه. ولی در واقع، داره همه چیز رو ازت میبلعه. حتی نور رو، حتی امید رو. یه سیاهچاله که با هر لحظه بیشتر کشیده میشی توش، فاصلهت با خودت هم بیشتر میشه.
و آخر همه این حرف ها یه سؤال میمونه: میخوام توی این خلأ بمونم، یا جرئت میکنم ازش بیرون بزنم؟ جرئت میکنم دوباره توی نور قدم بزنم، حتی اگه نور، با خودش یه عالمه سایه بیاره؟
نه نمی خوام ، من بهش خو کردم ...