
ماجرای کشتنم اصلاً پیچیده نبود. راستش، خودم هم خسته شده بودم از اینکه هی دنبال بهانه باشم برای زنده ماندن. انگار زندگی مثل یک مشت سیاهچاله افتاده بود وسط دلم و هرچی داشتم را میبلعید. یک جایی توی این بازیِ لعنتی، فهمیدم تنها راه خلاصی، کشتن خودمه.
اما نه اونجور که فکر کنی. نه با قرص، نه با طناب، نه حتی با پریدن از یه پل. این کارها برای آدماییه که هنوز امیدوارن به معجزه. من اما... معجزه خودم بودم. خودم ایستادم روبهروی خودم، یک اسلحه دستم گرفتم و به خودم شلیک کردم.
خیلی از خودم نمیترسیدم. اون لحظه حتی دلم براش نمیسوخت. راستش یه جور انتقام بود. از همه حرفهای نزده، از همه شبهای بیخوابی، از همه آرزوهایی که نیمهکاره موندن. ماشه رو کشیدم و دیدم که دود سیاه ازم بلند شد. عجیب بود. فکر میکردم خون باشه یا حداقل یه صدای بلند. اما فقط دود بود. یه دود سنگین، مثل باری که هزار سال رو دوش آدم مونده باشه.
اون دود تمام من بود. همه اون چیزی که هیچوقت نگفته بودم، نترسیده بودم، یا شاید از گفتنش شرم داشتم. دود شد و رفت. جایی بین آسمون و زمین گم شد.
راستش، همون موقع فهمیدم که تموم شدن، همیشه همون چیزی نیست که فکر میکردی. بعد از شلیک، اون خود قبلیم مُرد، اما خود جدیدم هنوز اونجا وایساده بود، خیره به دود.
حالا دارم فکر میکنم شاید اینجوری آدم یه جور بازسازی میشه. مثل اینکه یه بخشی از وجودتو بکشی تا جا باز کنی برای بخش دیگهای که هنوز فرصت نکرده قد بکشه. شاید برای همین بود که من اینکارو کردم. برای اینکه دوباره بتونم شروع کنم. یا شاید فقط برای اینکه بفهمم دود شدن، آخر ماجرا نیست.
ولی هنوز یه سوال ته ذهنم گیر کرده: اون که ماشه رو کشید، من بودم یا اون که جلوش ایستاده بود؟
اگر خواستید واگویه های قبلی رو بخونید از طریق لینک بیو وارد کانال تلگرام بشید