به نام خداوند جان و خرد که از این برتر اندیشه بر نگذرد
امروز می خواهم راجب آهویی حرف بزنم که هیچ دوستی نداش ودر جنگل زندگی می کرد پدر او به باقه وحش و مادر او به سیرک منتقل شده بود و بهترین دوست وتنهادوستش هم به سفری رفته بود و دیگر هم به پیش
آهو ی تنها ی داستان قصه ی ما نمی امد .
خلاصه روزی که آهو داشت استراحت می کرد ببری در کمین نشتته بود و تا امد کا به ان چنگی بزند آهو گفت :(( وایسا ... وایسا تامن در جنگلی به این بزرگی دوستی پیدا کنم خلاصه ببر اجازه داد و با هم به پیدا کردن دوست برای آهو پیدا کنند در راه انها باهم اشنا شدند خوبی ها و بدی های خودرا شناختند .
خلاصه باهم کلی گپ وگفت کردند ....
سر راه اهو گفت :(( من دوستم را پیدا کردم
ببر گفت :((کدام دوست ماکه به کسی بر خورد نکردیم
اهو گفت:(( ولی من باتو کلی اشنا شدم و تورا دوست دارم حالا اگر میخاهی مرا بخور
ببر که اهورا خیلی دوست داشت نتوانست اورا بخورد وگفت :(( من باتو کلی اشنا شدم و تو را دوست دارم پس تورا نمی خورم بیا باهم به رود خانه برویم و ماهی بخوریم اهو رضایت داد و با هم به طرف رود خانه رفتتند