به نام خدا وند جان و خرد ?????که از این برتر اندیشه نگذرد
امروز می خوایم راجب پرنسسی حرف بزنیم که توسط یک جادوگر به یک جغد تبدیل شده بود و پرنده ی خانوا ده ی سلطنتی بود
یکی بود یکی نبود ? غیراز خدا هیچ کس نبود
به جز یک خوانواده ی سلطنتی که شامل جغد غصه ما‚ خواهرش شاه دخت ‚ جادوگر قصر ‚ملکه و شاه بود .اسم جغد ما درنا بود و اسم شاه دخت ما لیندا بود هر روز که لیندا به مدرسه ی غصر می رفت و جغد به انوان مواظب با او به مدرسه ی قصر می رفت و هر روز دنبال گل رز ی می گشت که تا به حال کسی او را ندیده بود و در قصر توست شاه پنهان شده بود ولی شاه نمی دانست که دخترش درنا توسط جا دو گر قصر تبدیل به جغد شده بود
اگر جغد گل را ببوید دوباره به شکل سابق برمی گردد و جادوگر هم قدرت اش را از دست می دهد
یک روز که جغد و شاه دخت داشتند از مدرسه بر می گشتند که دیدند جادوگر قصر می امد وقتی به آن ها رسید جغذ را از روی دوش لیندا برداشت . لیندا گفت برای جه جغدمرا می بری ؟جادوگر با ترس لرز گفت :((هیچی فقت می خواهم روی او چیزی را چک کنم . لیندا از کنجکاوی داشت می ترکید گفت :(( می شود من راهم با خود ببری ؟لطفا .
جادوگر اجازه نداد که نداد اما لیندا که دل تو دلش نبودکه بفهمد جادوگر چی از جغدش می خواهد پس یواشکی با جادوگر به جلو می رفت تا وقتی که از پله های قصر بالارفتند و به اتاق جادو گر رسیدند .لیندا سریع تر از جادوگر به اتاق او رفت و جایی خودرا پنهان کرد وقتی جادو گر از راه رسیدو وارد اتاق شد به سمت دری کهنه و چوبی رفت به نظر می امد ان در از بقیه در های قصر قددیمی تر بود و همین تور ضعیف تر هم بود . خلاصه جادوگر وردی را خواند ((دیندا درنا ...هو هو ))و وارد در قدیمی شد . لیندا بعد اینکه چند ثانیه از رفتن جادوگر به
سمت در رفت ووردی راکه جادوگر گفت تکرار کرد ((دیندا درنا ...هو هو )) و اوهم وارد در قدیمی شد وقتی به داخل امد دید کا جادوگر او را به دایره ای دروازه مانند بسته است و دارد او را ازار می دهد و وردی می خواند . وردی که معنی اش ان بود ((پرنسسی بودی قدرتت را گرفتم تو را به جغد تبدیل کردم قدرت حرف زدنت را گرفتم ...
خلاصه لیندا همه چیز را فهمید و تا جا دوگر جغد را ازاد کرد لیندا سریع جغد را بهدو نه اینکه جا دو گر بفهمد اورا به اتاق خود برد و به او گفت که من ماجرا را می دانم خلاصه انها تصمیم گرفتند کا از دفتر جادو راهی برای حرف زدن پرنده پیدا کنند و فرداکه جادوگر می خواست به مسافرت برود بروند و ان کا ر را انجام دهند .
فردای ان روز به اتاق جادو گر رفتند و دفتر جادو را ورداشتند و ذاهی پیدا کردند خلاصه جغد توانست که حرف بزند.و انها به پدر ما جرا را گفتند و پدر با تعجب گفت:((بایذ از اول می دانستم که کار جادوگر است . ولی من گل را به مادرت ملکه دادم باید از او بپرسید .
ان ها پیش مادر شان ملکه رفتند ماجرا را تعریف کردند ملکه یک دفعه کپ کرد زیرا گل را به ان وان مواظب به جادو گر داده بود ان ها با تمام تلاش گل را پیدا کر دند و جغد گل را بویید و تبدیل به پرنسس درنا شد