صندلی ای که دسته هایش قهوه ای بود
به نام خدا
من امروز اومدم تا یک داستانی که
خودمم نمیدونم قراره توش چه اتفاقایی بیفته رو بنویسم و براتون تعریف کنم.
روزی بود روز گاری بود ... صندلی زیبایی بود
همیشه توی پذیرایی ما یک صندلی زیبا با دستههای قهوهای ولی تنها بودش که اکثراً من روی اون صندلی صندلی نمی نشستم ولی یه روز اتفاقی پایم خورد به لبه میز و افتادم روش پایم پوست پوست شد و دردش گرفت ولی ولش کن .
به علاوه صدای داد خودم یه صدای جیغ دیگه هم اومد یه صدایی که تا حالا نشنیده بودمش و با همه صداها فرق میکرد .خیلی بهش توجهی نکردم.
فردای اون روز نمیدونم چی شد ولی دوباره همون اتفاق افتاد داشتم با توپ شیطونک داداشم بازی میکردم که یه دفعه توپ رفت زیر میز و دوباره برادر آوردنش پام خورد به لبه میز و دوباره افتادم رو صندلی ای که دیروز روش افتاده بودم.
دوباره بعد از صدای داد خودم صدای عجیبی که دیروز هم اون صدا رو تجربه کردم به گوشم رسید بازم بهش توجهی نکردم ولی یه ذره شکاک شدم با خودم گفتم:(( یعنی صدای چی میتونه باشه ؟تا فردای اون روز تو فکر این بودم ولی خیلی برام جدی نشده بود .
فردا دوباره همین اتفاق برام افتاد دوباره همون صدا رو شنیدم ولی این دفعه دیگه تعجب کرده بودم و شکاک شده بودم میخواستم واقعاً سر در بیارم که این صدا از کجا میاد برای چی صدا میاد چیکار داره با من که فقط من اون صدا رو میشنوم و کس دیگهای نمیشنودش .
البته واقعاً نمیدونستم که واقعاً من فقط اون صدا رو میشنوم پس برای همین به مامانم گفتم مامان تو صدایی جیغی چیزی تازگیا به جز صدای جیغ من نشنیدی مامانم گفت نه! رفتم از داداشم پرسیدم داداشم گفت من که این چند روز اصلاً خونه نبودم که بخوام صدای جیغی به جز صدای جیغ تو رو بشنوم. و به علاوه داداش مامانم از بقیه خانواده هم پرسیدم اما جواب همشون منفی بود و هیچ کدوم صدایی نشنیده بودند
شاید من خیالاتی شدم >>شایدم فقط یه خواب باشه>> تازگیا اصلاً سر در نمیارم شاید توی خواب عمیقمو هنوز بیدار نشدم ولی آخه سه روز سه روز یعنی من سه روزه که دارم خواب میبینم اینم برام عجیبه مطمئنم شما هم اگه جای من بودید تعجب میکردید .
فردای ان روز کاری نکردم که بخوام بیفتم رو اون صندلی حاضر شدم تا با مامان و بابام و داداشم بریم بیرون و هوای تازه کنیم تصمیم گرفتیم که به پارک محلمون بریم جایی رو برای نشستن انتخاب کردیم و رفتیم اونجا وسایلمونو پهن کردیم و یه عصرونه کوچیک خوردیم همینطور که خوابیده بودم رو چمننا ابرا شکلهای خاصیو میدیدم مثلاً کتاب یه کره زمین و حتی یه دریچه جادویی که یه دخترو داشت توی خودش میکشید هم تعجب آور بود چرا آخه من دارم اون تصاویرو روی ابرا میبینم البته که هر کسی ابرا رو به یه شکل فرض میکنه و به شکلهای متفاوت میبیندش خلاصه عصرونمونو خوردیم و رفتیم به سمت خونه .))
چند روزی بود خبری از خوردن پام به صندلی نشده بود تا اینکه یک روز خودم از قصد نشستم روی همون صندلی همون صندلی که تو پذیراییمون بود دستههاش قهوهای بود همینجوری دستمو گذاشتم روی دستههای قهوه ای اش سرم داشت گیج میرفت یه دفعه دیدم وارد یه دنیای عجیب شدم .
دنیایی که فرقی با دنیای خودم نداشت ولی آدماش همه فرق میکردن آدماش به جای گوشی و کامپیوتر همه کتاب دستشون بود .
البته نه کتاب داستانهای عادی که ما داریم و میخونیم کتابهایی که توشون فیلمهای آموزشی پخش میشد البته این چیزی بود که من میدیدم آدماش خیلی به وقتشون اهمیت میدادند حتی یه ثانیه از جونشان را تلف نمیکردند خلاصه داشتن اونجا میگشتن که یه دفعه برخورد کردم به یکی از انسانهای اونجا که اسمش گلی بود یه دفعه منو دید و براش تعجب آور بود که چرا دست من کتاب نیست
به من گفتش :((تو چرا انقدر وقتتو هدر میدی الان نزدیک یه ساعته که اینجا وایسادی و داری مردمو نگاه میکنی بدو تا دیر نشده و چند ثانیه دیگه هدر نرفته برو کتابخونه و چند تا کتاب انتخاب کن تا آخر امروز باید کلی کتاب بتونی بخونی
من تعجب کرده بودم بهش گفتم :((چرا باید کلی کتاب بخونم من شاید هفتهای نصف کتابو بتونم بخونم حالا تو یه روز کلی کتابو بخونم .
گفتش :((تو حتی تو یه هفته یک کتابم تموم نمیکنی مردم اینجا حداقلش باشه روزی ۱۰۰ تا کتابو تموم میکنن یکی از کتاباشو به من نشون داد و دیدم که داخلش داشت فیلم پخش میشد فیلمهای آموزشی و ...
البته که به من گفت ما حق نداریم بیشتر از چند ثانیه در روز رو وقت تلف کنیم ی اینکه از کارامون عقب میمونیم و مجبور میشیم که شبا نخوابیم من تعجب کرده بودم آخه چرا باید هر روز کتاب بخونیم دوباره به توضیح ادامه داد و گفت :((بعضی از پولدارای شهر ما وسیلهای دارم به نام مستطیل که داخل اون کاراشونو میکنن یا مثل کتاب داخلش آموزش میبینن ولی چون پول دارن میتونن برای خودشون وقت بخرن و اگه بیشتر از دو سه ساعت هم استفاده کنند میتونم برای کار باقیمانده شون وقت بخرن البته که بعضی وقتا پولشون تموم میشه و مجبور میشن که شبا مثل ما بیدار بمونن
همون لحظه یه آدم پولدار از کنار من رد شد و گلی سریع به من مستطیلی که باهاش اون کارا رو میکردن و گلی داشت برام توضیح میداد و نشون داد و فهمیدم که همون گوشیهای خودمونه...
راستی چیز دیگری یادم رفت که بهتون بگم از وقتی وارد اون دنیا شده بودم یک چیز عجیب و نامرئی روی دستم سنگینی میکرد که مثل ساعت بود و تا به عدد صفر میرسید برمیگشتم به خانه البته که اینو خودم نفهمیده بودم بلکه همون دوستم گلی که داخل اون شهر فقط اونو میشناختم بهم گفت البته که بهم گفت تو خیلی شانس داری که وارد این دنیا شدی چون از وقتت توی این دنیا به صرفه استفاده میکنی و خیلی هدرش نمیدی خلاصه داشت زمانم به صفر میرسید که از گلی خداحافظی کردم و با گلی قرار گذاشتیم که فردا همین موقع روی تپه شهر همدیگرو ببینیم وقتی به خانه برگشتم روی صندلی نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که چقدر این سفر باحال بود در حال اینکه داشتم به این سفر فکر میکردم مادرم بلندت زد دخترم کجایی مثل اینکه چند ساعتی داشته منو صدا میکرده و منو کار داشته رفتم پیششو گفتم مامان کاری داشتی با من مامانم گفت آره حالا تو چرا انقدر دیر اومدی من با لرزش و ترس گفتم که من داشتم کتاب میخوندم یه ذره خیال پرداز شدم یه دفعه وارد دنیای کتاب ها شدم مامانم که داشت به من میخندید میگفت مگه میشه البته که من راستشو بهش نگفته بودم ولی واقعاًم وارده یک رویای واقعی شده بودم .
خلاصه کاری که مادرم با من داشت و انجام دادم و چون دیگه شب بود شاممونو خوردیم و رفتم سر جام خوابیدم
ادامه ی داستان در چند روز اینده...
در فصلی جدید
پایان فصل 1