فاطمه زهرا جوکار
فاطمه زهرا جوکار
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

هفت برادر

یکی بود یکی نبود :در زما های قدیم پادشاه و ملکه ای درسر زمینی دور زن دگی می کردند وان ها هفت پسر داشتند .

یکروز پادشاه فه مید که یک غول خیلی بزرگ دارد سرزمین ان ها را خراب می کند .برای همین پسر الی اش راکه سم او علی بود را فرستاد تا جلوی ان غول بد جنس را بگیرد  علی هم به راه افتادو از پدر ومادرش خدا حا فظی کرد و رفت. تا این که چشمش به یک غار بزرگ خرد وچون خسته شده بود ورفت تا توی غار استراحت کند .

وتا امد استراحت کند غول را دید و خیلی ترسید و می خوا ست پا به فرار بگزارد ولی 

یادش افتاد که پدرش اورا  فرستاده تا غول را شکست بده ولی به قولش عمل نکردو پا به فرار گذاشت .

 

تا این که پیشه پدرش رفت ودروغ گفت ((: که من غول را شکست دادم .

ولی دوباره یک خبر ازدست قول امد و پادشاه فهمید که پسرش به او دروغ گفته است برای همین پسر دومی اش را فرستاد تا با ان بجنگد .

ایندفه پسردومی اش یعنی هسین اورا در جنگلی پور ازدرخت پیداکرد وتا امد چیزی بخورد غول بزرگی دید وخیلی ترسید . تاامد پابه فرار بگزارد پاد پدرشافتاد .ولی به حرفه او گوش نکرد و باز هم دروغ گفت .

چند روز بعد دوباره خبری از غول رسید و پادشاه فهمید که هسین هم دروغ گفته است ولی ایندفه پسر سومی اش یعنی محمد را فرستاد به جنگ غول تا انرا شکست بدهد ولی اوهم نتوا نست که غول را شکست بدهد و او هم باز دروغ گفت .

واین کارها بازهم تکرار شد تا اینکه وقت پسرهفتمی یعنی مهدی رسید واوبدونه ترس با غول جنگید و بلخره غول راشکست داد .

وان شب را جشن گرفتند .????

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید