نمیدونم چجوری درباره حال خودم بنویسم. ولی میخوام فقط این حال یه جای دیگه هم ثبت باشه.
ساعت ۱ و ۵۵ ظهره و من احساس میکنم شبه. فهمیدم هیچکس دیگه ای نمیتونم باشم و ناراحتم از اینکه نامه پر احساسی به یکی از دوستام نوشتم و دادم و هیچی نگرفتم.
با گلو درد و سر درد بیدار میشم و کابوس هایی که دیدم یادم میاد . فردا امتحان فیزیک داریم و من نتونستم میدان الکتریکی رو بخونم تو کلاس جبرانیشم که به خاطر حفظ غرورم شرکت نکردم.
از اینکه من بابام رو درک نکردم و بابام من رو درک نکرده ناراحتم.
از اینکه اعتماد به خودم رو گذاشتم لبه مرز هم افسوس میخورم.
و از اینکه یه مدت آدمای دنیا رو به هیچ جام نگرفتم و الان فهمیدم که اینطوری هم نمیتونم زندگی کنم پشیمونم.
توی یک سال و یک ماه ۱۳ کیلو اضافه کردم ولی بدنم همچنان به قرص های کمبود اهن نیاز داره و سریع مریض میشه .
به داداشم مشقاشو یادآوری میکنم در حالی که خودم مشقای هندسه ۲ ام مونده.
عکس های تکراری که منو توصیف نمیکنن. آهنگایی که برام فرقی ندارن. ویرگولی که یاد ندارم با گوشی چجوری برم خط بعدی ولی بند بعدی نرم.
تک تک لحظات زندگی ارزشمندن، ایندفعه توی آب راکد زندگیم غلت میزنم و دستو پا میزنم تا رنج بیشتری رو متحمل شم و نمیشینم که نگاه کنم.