من؟ تو منی؟ اوه، سلام!
به همون اندازه که سعی کردم بشناسمت، نمیشناسمت. خب، یعنی "خیلی زیاد".
یادمه دبستان خجالتی، کمرو و عصبانی بودم.
من؟! خب امید، جسارت و لبخند زدن توی مدرسه رو دارم.
اما تو، خیلی عجیبی، درخشانی و یک شخصیت کاریزماتیک.
داستان زندگیت رو خوندم. دوستش داشتم، نحوه مقابله با مشکلاتت رو وقتی هی بزرگتر میشدن ولی تو هم همراه با اون ها جلو میرفتی.
یه جاهایی که داشتم نگاهت میکردم، عاشقت شدم.
تصور کردم خودم رو با تو، دست در دست هم.
بهترین دوست من بعد از خدا.
یه جاهایی هم چشم هام رو میبستم و ازت متنفر میشدم، دوباره غمگین به خونه برمیگشتم.
هرچند اشک میریختم اما کمکی نمیکرد.
یه جاهایی نگران و مضطرب بودم خیلی زیاد برای تو.
مینوشتم، روحم، قلمم و دستم دلداری میدادن.
من الان ناامید از خودم، کم کاریم و شکستهامم،
تورو دیدم!
نمیشناسمت اما احساسم، روحم و بدنم به سمت تو حرکت میکنن.
خب این یعنی یه روزی من همونی میشم که هستم . و خیلییی خفن؟