اول دی ماه سال 1347 شمسی در محله مفتح تبریز چشم به جهان گشود و پدر و مادرش را که سرمایه جزء ایمان و عشق به اهل بیت(علیهمالسلام) نداشتند، خوشحال کرد. او سومین فرزند خانواده بود. اسمش را «عبدالواحد» گذاشتند و خانوادهاش و وضع مالی خوبی نداشت. پدر به سختی زندگی را اداره میکرد.
پدرش در توصیف دهه چهل میگویند: دنبال کار بودم تا خارج خرج خانه را درآورم اما خبری از کار نبود روزی یکی از آشنایان اطلاع داد کارخانه مشروبسازی نیاز به کارگر دارد تصمیم داشتم به کارخانه رفته و تقاضای کار کنم، اما دچار دودلی بودم، به طوری که از فکر و خیال تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. از طرفی هم شرمنده اهل و عیالم بودم. نماز صبح را که خواندم از خانه خارج شدم در حالی که همسرم میگفت: مشهدی محمد، امروز برای خانه نان بخر، نان نداریم. نمیدانستم کجا بروم. مسیر باغ گلستان را پیش گرفتم. نزدیک کارخانه رسیده بودم اما نتوانستم، داخل کارخانه شوم؛ انگار کسی مدام بیخ گوشم میگفت که تو که تا امروز نان حلال خوردی، امروز میخواهی لقمه حرام به بچههات بدهی؟ از طرفی هم شیطان وسوسهام میکرد که بچههات در خانه گرسنه هستند.
راه رفته را برگشتم. آنقدر اینپا آنپا کردم تا ظهر شد. نمیدانستم با دست خالی چطور به خانه برگردم. با شرمندگی وارد خانه شدم. همسرم با چهره گشاده به استقبال آمد و گفت: دستت درد نکند، مشهدی محمد، نانهایی که داده بودی آوردند. از تعجب، زبانم بند آمده بود. نمیدانستم چه بگویم. خودم هم نمیدانستم چه کسی آنها آورده؟ خدا نخواسته بود شرمنده خانوادهام شوم و از راه حرام، پول به خانه ببرم. به درگاه روزیرسان شکر کردم.
* گوشهایی که به شنیدن قرآن آشنا شده بود
با وجود مشکلات مالی خانواده، پدر از هیئتهای حسینی که در محله برپا میشد، غافل نبود. پا به پای فرزندانش در هیئت شرکت میکرد و با صدای گرم خود به هیئت بیریا محل صفا می بخشید. پسر بزرگش «ابوالقاسم» معلم قرآن هیئت بود. عبدالواحد که در آن سالها کودکی بیش نبود، همراه پدر و برادرش از آن مراسم بهره میبرد و گوشهایش با تلاوت کلامالله و ذکر مصیبت اهل بیت(علیهمالسلام) پر میشد.
عبدالواحد وقتی میدید پدرش به سختی مخارج خانه را تامین میکنند؛ با اصرار زیاد از پدر خواست در کنار برادران بزرگش در کارخانه قالیبافی کار کند. او در کنار کار، درسهایش را با نمرات خوب میگذراند، طوری که دبیران مدرسه سردار ملی همیشه از تلاشهای او تقدیر میکردند. در کنار این فعالیتها ورزش هم میکرد و از شرکت در نماز جماعت مسجد غافل نبود.
با شروع انقلاب در کنار پدر و برادرانش در راهپیماییها حضور داشت. در مدرسه نیز انجمن اسلامی به راه انداخته با تشکیل گروههای در مدرسه و مسجد دانشآموزان را جذب این فعالیتها میکرد.
* مداحی شورانگیز عبدالواحد در سابله
عبدالواحد که خود از قاریان ممتاز بود با تشکیل کلاسهای قرآن در مسجد «اسرار» مسئولیت اداره کلاسها را برعهده داشت و یکی از اعضای فعال پایگاه مقاومت مسجد اسرار خیابان مفتح بود. با شروع جنگ تحمیلی، پدر همراه پسران بزرگش به جبهه رفت. مدتی بعد وقتی عبدالواحد به سن تکلیف رسید، تصمیم گرفت به جبهه برود اما مادرش که دو پسرش در جبهه بود، مخالفت کرد که: فعلاً برای تو تکلیف نیست. اما عبدالواحد که دفاع از اسلام را یک تکلیف الهی و همگانی میدانست در خردادماه سال 1363 به مدت دوماه آموزشهای نظامی را گذراند و در 17 آذر ماه همان سال، عازم جبهه شد.
او در گردان حضرت امام حسین علیه السلام که فرماندهی آن را«اصغر قصاب عبداللهی» عهدهدار بود، سازمان یافت و در دسته یک گروهان 1 که فرماندهاش جعفر جاهد خطیبی بود، مستقر شد. عبدالواحد در میان همرزمانش با صدای گرم و شیوای خود مداحی میکرد. دعای توسل و زیارت عاشورا میخواند. درحالیکه نیمههای شب از نماز شب غافل نبود و ساعت قبل از اذان صبح به راز و نیاز میپرداخت تا برای مقابله در برابر هر نوع حمله دشمنان اسلام با شروع عملیاتی بیمه شود.
زمانی که برای عملیات بدر آماده می شد؛ مراسم عزاداری قبل از عملیات در کنار رودخانه سابله برپا شد. عبدالواحد که نوجوانی کم سن و سال بود، برای نیروهای گروهان «آقا محمود دولتی» با همه وجودش نوحه میخواند. آنچنان با شور «لبیک یا خمینی(ره)» سرداده بود که همه را به وجد میآورد.
مداحی شهید عبدالواحد محمدی میان رزمندگان دفاع مقدس
* با صورت تیر خورده معبر باز میکرد
در زمان اعزام به عملیات بدر در درون بلم آنقدر با آرامش نشسته و ذکر میگفت که غافل قابل توصیف نیست. در عملیات بدر شجاعانه جنگید و پس از مدتی که به مرخصی برگشت در آنجا نیز به کارهای فرهنگی و تبلیغی پشت جبهه پرداخت.
بعد از عملیات بدر به جمع گردان تخریب پیوست. در زمان جنگ تخریبچیها وظایف سنگینی را به عهده داشتند. عبدالواحد از جمله کسانی بود که دوست داشت کارهای سخت را بر عهده بگیرد. در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه یکی از غواصان لشکر عاشورا بود. اوایل جنگ عراق این منطقه را با کمک کارشناسان خارجی با موانع پیچیده و پیشرفت و سخت پر کرده بود، طوری که در نگاه اول عبور از آنها محال به نظر میرسید.
عبدالواحد ماموریت باز کردن موانع از محور گروه گروهان سه گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده داشت. آتش دشمن هر سو میبارید. او زیر آتش سنگین موانع را باز میکرد که تیری از سوی دشمن شلیک به صورت و فک عبدالواحد اصابت کرد اما زخم، مانع از انجام کارش نشد. با همان بدن مجروح و خونین به کار خود ادامه داد تا سرانجام معبر باز شد و رزمندگان اسلام از آنجا عبور کردند.
* خواب شهادت که تعبیر شد
عبدالواحد در اکثر عملیات حضوری پررنگ داشت. برای همین بود که پس از پایان هر عملیاتی با تن زخمی به آغوش خانواده باز میگشت. اما در پشت جبهه هم آرام و قرار نداشت و کارهای تبلیغی و فرهنگی خود را رها نمیکرد. از هر فرصتی برای ترغیب جوانان برای رفتن به جبهه استفاده میکرد. به خاطر شایستگیهای زیادی از خودش نشان داده بود او را به واحد اطلاعات لشکر عاشورا بردند. در آنجا نیز کارهای زیادی انجام داد. قبل از عملیات «بیت المقدس 2» از «ماووت» به مرخصی رفت.
همزمان با او پدر رزمندهاش که در مقر لشکر عاشورا در دزفول خدمت میکرد به مرخصی آمد. اهالی خانواده از اینکه پدر و پسر باهم به مرخصی آمده بودند، خوشحال بودند. وقتی از آنها در مورد اینکه چند روز مرخصی دارند پرسیدند، پدر گفت 18 روز و عبدالواحد گفت دو روز. همه تعجب کردند و نجواهای در گوشی شروع شد. چون برادران عبداواحد رزمنده بودند و با رموز قبل از عملیات آشنایی داشتند، متوجه شدند و مرخصی او بخاطر قبل از عملیات است.
برادرش میگوید: وقتی از او پرسیدم: نزدیک عملیات است؟ با نگاهی که در آن عشق به رفتن موج میزد، چشمانم و با چشمان ابری و صدای انگار از بهشت میآمد گفت: خستهام، کاش میشد، حسابی بخوابم.
او که هرگز از خستگی خود حرفی به زبان نمیآورد در آن شب، حرفهایش معنای دیگری داشت. هر چه تلاش کردیم از گفتههایش چیزی بفهمیم، امکانپذیر نشد. ساعتی بعد به خواب رفت، بیدار که شد رو به پدر کرد و گفت: آقا جان من از دانشگاه قبول شدهام. معنای هر حرفش زمانی که شهید شد تعبیر گردید. دو روزی که عبدالواحد گفته بود خیلی زود تمام شد. او رفت به در تاریخ اول بهمن ماه سال 1366 در عملیات «بیت المقدس 2» در «ماووت» عراق به شهادت رسید.
* فرازی از وصیت شهید عبدالواحد محمدی
خدایا! میدانم که زمان، زمان معراج است. زمان، زمان شهادت است. طوری که امام امت فرمودهاند که حیف است انسان در روزگار شهادت با مرگی غیر از شهادت دنیا را ترک کند .خدایا از تو میخواهم در لحظه مرگ مرا از تمام وابستگیها جز وابستگی به خودت و از تمام عشقها جز عشق به خودت آزاد سازی.
اما وصیت و سفارشی به امت حزب الله دارم که ای عزیزان این تصور را بکنید که این انقلاب اسلامی و این جنگ به ما احتیاج ندارد بلکه، این ما هستیم که به اسلام و جنگ نیاز داریم. اگر سعادت جاوید و ابدی میخواهید، باید سراغ اسلام بروید. سراغ اسلام رفتن، فقط نماز و روزه نیست، بلکه جهاد هم هست. ما به جهاد نیاز داریم.
ای مادرم و خواهرانم ،حال وقت آن رسیده که رسالت زینبوار بودن خودتان را نشان دهید. استوار و پایبند باشید. مبادا برایم ناکام بگویید:من به کام خود رسیدهام و آن شربت شهادت است.من نمیگویم که گریه نکنید، برای شهید گریه هست. در خانه گریه کنید تا منافقین از گریه شما استفاده نکنند.
www.instagram.com/madah_shahid