(مردی در پارک روی یک صندلی که مقابل ان میزی هست نشسته و مشغول کار با لپ تاب خود هست. جوانی از سمت مقابل او وارد می شود. او یک شلوار گرم کن و تیشرت بر تن دارد و ساعتی بردست.)
جوان: سلام میتوانم اینجا بشینم؟
مرد: به شرطی که مزاحم کارم نباشی.
جوان: البته... مشغول چه کاری هستید؟
مرد: یک کارمهم خیلی خیلی مهم. بعید می دانم بتوانی درکش کنی.
جوان: از کجا میدانید نمیتوانم درکش کنم؟ پیشگو هستین؟
مرد: همین چرندیاتی که میگویی نشان از جهلت است.
جوان: شما که خود را علامه دهر میدانید هنوز نتوانستهاید به من بگویید که در حال حاضر مشغول چه کاری هستید.
مرد: نخواستهام بگویم نه این که نتوانستهام برفرض هم میگفتم چه تاثیری در سِیرِ کارهایم داشت؟ هیچ. تنها وقت گرانبهایم را تلف میکردم.
جوان: از ارزش زمان حرف میزنید ولی با این وجود این جا نشستهاید و بامن بر سر نادانیم بحث میکنید. همچنان هم پاسخام را نداداید. چه کاری انجام میدهید؟
مرد: نادانی شما که جای هیچ گونه بحثی ندارد. اما برای آن که شاید دست از سرم برداری میگویم. درحال تحقیق و مطالعه در راستای رسالت خویش، در این جهان هستم. رسالتی که با آن بتوانم به تمام انچه که میخواهم برسم.
جوان: ( از روی تاسف سرتکان میدهد.) با این زبان گزندهای که دارید. خدا به داد دوستانتان برسد. منظورتان شغل است؟
مرد: نه هرشغلی. من حاضر نیستم از روی اجبار به کاری تن دهم که هیچ علاقه ای به آن ندارم. برای لقمه ای نان تن به هر خفتی نمی دهم.( جمله اخر را با تاکید می گوید.)
جوان: پس به دنبال کار میگردید. چه کاری مد نظرتان است؟ در چه زمینهای مهارت دارید؟ شغل قبلیتان چه بود؟
مرد: کار نه بهتر است بگوییم رسالت. رسالت من آن کاری هست که هر روز صبح به شوق آن بیدارشوم و شب را با رویایش سپری کنم. خستگی در آن برایم بی معنی هست. کار من تفریح من است.
جوان: متوجه نشدم. دقیقا چه کاری میخواهید انجام دهید؟ مهارت و دانشتان چیست؟
مرد: می بینی! گفتم که نمی توانی مرا درک کنی. زمانی که توضیح دهم، درست مثل الان شروع به پرسیدن چنین سوال هایی می کنی. به دنبال کاری بی درد سَر و بدون چالش هستم تا در آن مهارت و دانش لازم را کسب کنم.
جوان: پس الان میخواهید بگویید هیچ مهارتی ندارید. هیچ مهارتی یادنمیگیرید چرا که هنوز نمیدانید چه میخواهید. در پارک بیکار نشسته اید.
مرد: من بیکار نیستم جوان. در حال تحقیق و بررسی هستم. اصلا میدانی اگر بدون اطلاع کافی دست به کاری بزنی چه اتفاقات وحشت ناکی میاُفتد؟
جوان: خیر. مثلا چه اتفاقی ؟
مرد: مجبورمیشوی به تنهایی، نظاره گر زندگی که باخاک یکسان شده باشی.( با لحنی ترسیده صحبت میکند.)
جوان: شروع یک کسب وکار چه ربطی به تنهایی دارد؟
مرد: هیچ متوجه نیستی.با کارم وقتی نتوانم خواستههای اطرافیانم را براورده کنم آنها ترکم می کنند. یا حتی بدتر، وقتی با گرفتن تصمیمات اشتباه شکست بخورم، چه؟ آن موقع است که سرزنشها بر سرم آوار میشود و من درهر دوحالت تنها میمانم.
جوان: هنوزنمی دانید چه میخواهید چه برسد به آنکه کاری را شروع کنید. بعد این گونه راجب خواستههای احتمالی دیگران و شکست حرف میزنید این عجیب ست.
مرد:چه چیز این کار عجیبَ است؟ در نظر گرفتن احتمالات، کاری هوشمندانه است. که تنها افراد موفق میتوانند انجامش دهند.
جوان: حماقت محض است نه کاری هوشمندانه. که اگر بود الان شما این جا نبودید و به قول خودتان مشغول رسالتتان بودید. هرچند که نمیدانم این واژهی رسالت چیست که این گونه به آن تاکید دارید. و عمرتان را برسرش تلف کردهاید.
مرد: یک بار به شما توضیح دادم، بیشتر از آن را دیگر جایز نمیدانم. در ضمن من احمق نیستم. احمق آنهایی هستند که بدون فکر و دور اندیشی دست به کاری میزنند به امید نتیجه ای مطلوب.
جوان: جوانب کار را در نظر گرفتن خوب است. اما همچون شما به مطالب به شکل بیمارگونه فکرکردن اشتباه است.
مرد: من بیمار نیستم، بلکه سخت مشغول مطالعهام. البته به نتایجی هم رسیدَم، اما متاسفانه عملی نبودند. امکاناتم محدود است درست مثل پول
جوان: این دلیل قانع کننده ای نیست. آن هم در این دور و زمانه که همه چی به خصوص آموزش در دسترس همگان قرار دارد. میتوانیم با همانها کار خود را شروع کنیم و توسعه دهیم. چرا انقدر سخت میگیرید؟
مرد: این زندگی ست که برمن سخت میگیرد. اگر کارم را همین طوری شروع کنم. شک ندارم مسخره خاص و عام می شوم. آن هم بعد از گذشت این همه سال. نه این غیرقابل تحملِ. باید کاری باشد که دهان گزاف گویان اطرافم را ببندد. نه آنکه آبرویم را به تاراج ببرد.
جوان: همه چیز را انقدر پیچیده میبینید؟
مرد: همه چیزپیچیده ست. نیاز به تحقیق و بررسی گستردهای دارد. فکرکن چندین و چند سال مهارتی را یادمی گیری اما درست زمانی که میخواهی شروع کنی. میبینی دیگران فرسنگ ها جلوتر هستند و تو هنوز درابتدای مسیری، آن لحظه متوجه میشوی تمام عمرت برباد رفته است. این خود فاجعهای هولناک است.
جوان: این فکر ما را به جایی نمیبرد.
مرد: شاید به جایی نبرد. اما ازما دربرابر خطرهای بسیاری محافظت میکند. یک زندگی راحت و ایمن بهتر از زندگی پرتلاطم و کوتاه ست.
جوان: زندگی یعنی تجربه کردن... درس گرفتن...حرکت کردن. شما میخواهید هم به دریا برویدهم پایتان خیس نشود. که امری نشدنیست.
مرد: این نظر توست. آدم عاقل همیشه جانب احتیاط را نگه می دارد. نه این که بیگدار به آب بزند. اگر ندانم قراراست با چه مشکلاتی سرو کله بزنم یا دیگران چگونه مرا خواهنددید. قدم از قدم برنخواهم داشت. تا الان که به این سن رسیدهام دردسری برای خود و اطرافیانم ایجاد نکردهام. از من به تو نصیحت همیشه با هوشیاری کامل قدم بردار.
جوان: منظورتان ازهوشیاری مراقب حرف و حدیثهای دیگران بودن که نیست؟
مرد: دقیقا یکی از مهمترین موارد در تحقیقات همین است؛ با انتخاب و تصمیم گیری در زمینههای مختلف دیگران به توچگونه نگاه می کنند؟ ایا برایشان قابل قبول هست یا نه؟ مشورت بسیار کاربردی ست.
جوان: باورم نمیشود. اخر برای چه باید انقدرحرف مردم برایتان مهم باشد که این چنین برایش زمان بگذارید؟
مرد: معلوم هست ازاجتماع کاملا دور هستی، جوان. وگرنه انقدر تعجب نمیکردی. راز دیگرِ افراد موفق مشورت کردن و داشتنِ آدمهای بیشمار اطرافشان هست. نباید هرگز جوری عمل کرد که آدمها از ما فاصله بگیرند. باید به نظر خانواده و دوستان به خصوص در زمینه کسب وکار احترام گذاشت و اهمیت داد.
جوان: اخر برای چه؟ این دیگر چه طرز تفکری هست که شما را ناتوان ازانتخاب و تصمیم گیری کرده است؟
مرد: نشنیدهای که میگویند "سه کله بهتر از یک کله هست." پس این قدرت من هست نه عامل ضعف و ناتوانیم.
جوان: به این معنا نیست که کُل زندگی خود را به دنبال آدمها باشید. به گونهای که الان هنوز نمیدانید چه کاری برایتان مناسب است و داستان بهم میبافید.
مرد: تو جای من نیستی نمیدانی از چه حرف میزنی. من ازکودکی یادگرفتهام مراقب رفتار و اعمال خود باشم که مبادا باعث سرافکندگی خانوادهام شوم.
(توپی به سمت مرد پرتاپ میشود. صدای بازی بچه ها میاید. از بیرون صحنه پسر بچهای می گوید:( عمو میشه توپ رو بندازید.) مرد توجهاش به توپ جلب می شود و به فکر فرو میرود.)
صحنه دوم (فلش بک)
( مادری روی همان نیمکت صحنه قبل، نشسته. سبد چوبی خوراکیها روی میز قرار دارد. پسربچهای مشغول بازی با توپ خود است.)
مادر: اون توپ رو نمال به خودت. لباست هنوز هیچی نشده کثیف میشه. بیا این جا ببینم. ( کودک به طرف مادر می رود و توپ را روی نیمکت میگذارد.مادر مشغول مرتب کردن لباس کودک می شود.)
نگاه کن تورو خدا، برای چی انقدر خودت رو کیثف کردی؟! هی بهت میگم اون توپ رو بغل نکن. کو گوش شنوا! الان دوستم بیاد تو رو با این وضع ببینِ آبروم میره! یه خورده از پسر داییت یادبگیر، همیشه تمیز و مرتب است. حرف بزرگترش رو گوش می کنه.... دوباره تکرار نکنمها هرچی جلوت گذاشتم.....
کودک: میخورم. بدون اجازه شما دست به چیزی نمیزنم و هرچی گفتید میگم چشم.
مادر: و بابایی چی گفت بهت؟( کودک کمی فکر میکند)
کودک: اگه کار اشتباهی کنم کلاغ ها به بابایی میگن، بعد، اون وقت پرونده من سیاه میشه.
مادر: افرین پسر خوبم. همین طوری حرف گوش کن باش تا مامانی همیشه دوست داشته باشه.( دست برسرکودک میکشد. توپ روی زمین میافتد.)
صحنه سوم ( زمان حال)
(مرد توپ را برمیدارد و به سمت بچهها پرتاب میکند.)
جوان: اصلن نمیخواستم قضاوتتان کنم. چگونه میشود با رفتن به دنبال خواستهها باعث سرافکندگی شد؟
مرد: جالب است، همه همین حرف را میزنیم اما هرگز دست از قضاوت هم دیگر برنمی داریم؛ تمام رفتارهایم، زیر یک ذرهبین بزرگ هست. اگر دست از پا خطا کنم افراد از من کناره میگیرند. پس شغلی را انتخاب میکنم که مورد قبول اطرافیانم باشد.
جوان: من تنهایی را به زندگی که در آن نتوانم برای خود تصمیم بگیرم ترجیح میدهم. اصلن مگر چنین کاری وجود دارد؟ شما خودتان را شکنجه میدهید.متوجه نیستید؟
مرد: این قانون بقاست. اگر میخواهی زنده بمانی، باید در میانِ گله باشی و ازآن تبعیت کنی، وگرنه طرد میشوی و محکوم به مرگ هستی...... اگر پیدایش کرده بودم که دیگر غمی نداشتم.
جوان: از کدام قانون حرف میزنید؟ این جا جنگل نیست ما انسان هستیم.... پیدایش نکردید چون وجود ندارد.
مرد: نشنیدهای؟ میگویند" جوینده یابنده است"... به زودی پیدایش میکنم شکی در آن نیست. فقط کمی، باید بیشتر صبر کنم .... حتما نتیجه خواهم گرفت... هیچ کاری غیر ممکن نیست...هیچ کاری.(انگار که دارد باخود حرف میزند.)
جوان: خودتان هم فهمیدهاید کاری نشدنی هست. اما باز حقیقت را نمیخواهید قبول کنید. تا کی میخواهید به اگرها، بچسبید؟ این اخر خط است رهایش کنید و از نوشروع کنید.
مرد: تو نمیفهمی چه میگویی! ازنو شروع کنم؟ یعنی تمام تلاشهایم در این سال ها بیهوده بودهاست؟!....تو میدانی و دیگران هیچ نمی دانند!؟( باحالت کنایه و ترس)
جوان: وقتی یک مسیر اشتباه است برای چه باید ادامهاش داد؟.... دلیل نمیشود چون بقیه گفتهاند مسیردرستی باشد.
مرد: چرا دست از سرم برنمی داری؟ ازجانم چه میخواهی؟ مثل خوره افتاده ای به جانم. زندگی خودم هست.
جوان: همه چیز را آن گونه که میخواهید و دوست دارید، میشنوید و برای خود تعبیر میکنید. چرا نمیخواهید بپذیرید؟ بدون جلب رضایت دیگران هم میشود زندگی کرد.
مرد: محال است بتوان بدون رای و نظر دیگران قدم از قدم برداشت. همیشه و همه جا، ما با اطرافیانمان محاصره شدهایم. حتی زمانی که تو را کنار میگزارند سایهشان بر روی شانههایت سنگینی میکند. تا به حال این را حس نکردهای؟
جوان: خیر. در دنیای من دیگرانی وجود ندارند. خود مسیرم را پیدا و در آن حرکت میکنم. خودم هستم که تصمیم میگیرم، نه افراد. ادمها برای من کار میکنند نه من برای آنها. میبینید، دنیای ما میتواند متفاوت تر از آنچه که هست باشد. از این کابوس خود را رها کنید.
مرد: نمیفهمم چه میگویی. انگار اهل کشور دیگری هستی و به زبانی بیگانه حرف میزنی. حرفهایت همانندِ یک رویای دست نیافتنی، ترسناک است، ترسناک( ترسیده و گیج شده)
جوان: راست میگویند ادم خواب را میشود بیدار کرد ولی آن کس را، که خود را بخواب زده هرگز. صحبت کردن با شما به جایی نمیرسد. همانندِ آب در هاونگ کوبیدن است.....( به ساعت خود نگاه میکند.) دیگر باید بروم تا به جلسه ام برسم امیدوارم یک روز بیدار شوید. به امید دیدار( مرد سرتکان میدهد دوباره مشغول کار خود می شود.)