این سه ماهو خودم بودم و خودم کس دیگه ای نبود کلا
فقط یه خاله ای بود که شام برام میپخت و میداد دستم
هیچکس نبود که دردامو بهش بگم
بگم که چقدر تنهام یا چقد غصه دارم آخرین روزای هفته رو میرفتم خونه عمه ام کمی با اون حرف میزدم ولی اونجور که باید خالی نمیشدم آخرشم بحثام باهاش به غیبت در مورد این و اون تموم میشد
خیلی سخت بود ٫ ولی لذت بخش خیلی دردناک بود ٫ ولی آموزنده خیلی بدبختی داشت ٫ ولی کمک کننده بود . دیدم که چقدر انسان های خوب و بد وجود دارن فهمیدم نباید به هرکسی اعتماد کرد به نتایجی توی زندگیم رسیدم که خیلی کمک کننده بود
ولی توی این مدت سه ماه کم درد نکشیدم کم عصبانی نشدم با کم ناراحتم نکردن در کل میخوام بگم که ارزششو داشت
ارزش تجربه کردن و داشت
که از یه جای خیلی بلند شی بری توی جای خیلی بزرگ که حتی زبونشم با زبون مادریت فرق میکنه و فرهنگ های مختلف رو میبینی
میتونم بگم ۳ ماه هم خیلی کمه هم خیلی زیاد بستگی داره از کدوم نظر بهش نگاه کنی
اگه از این نظر باشه که ؛وای چقد سخته و چقد دارن بهم فشار میارن و ناراحتم میکنن ۳ ماه برات مثل یه سال میگذره چون توی هر ثانیه اش داری خودتو میخوری ولی این مشکل از دنیا نیست این مشکل از خود توعه که وقتی ناراحت میشی نمیتونی ازش رد بشی و بری جلو و هی خودتو با اون موضوع ناراحت میکنی و این عذاب به همراه داره واسه همین زمان خیلی سخت میگذره.
پسرخاله ام وقتی من از کار برمیگشتم ازم میپرسید خوش میگذره یا خشک میگذره :)
این بود خلاصه خلاثه خلاسه خلاصه این ۳ ماه
امیدوارم لذت برده باشین