نمی دونم چرا هروقت به تو فکر میکنم تلخی و غم عمیقی قلبم را فشرده میکنه. امروز دقیقا یک ساله به خواب ابدی رفتی . کاش یه نشونه ای ، خوابی علامتی به من نشون بده که آرومی و دیگه درد و غمهات تموم شده و ته دل منم آروم بگیره ... از روزی که خوب و بد رو شناختم تو برای من یه معمای بی جواب بودی . هر چی که از روزهای کودکی و نوجوانی و جوانی به یاد دارم تو غمگین بودی و غمهات تمومی نداشت . یادمه بهم میگفتی اگه بخت همراهم بود پدر و مادرم با دنیا اومدن من از دنیا نمی رفتند و غمگین از اینکه هیچ تصویری از پدر و مادر توی ذهنت نداشتی ، همه خاطرات تلخت رو که برام میگفتی توی ذهنم ثبت شده و تکرار میشه... آخ بمیرم برات مادر که من و اون ۷ تا بچه هات حق تو را ادا نکردیم. بمیرم برای روزهایی که می اومدم در خونه رو می زدم و تو قفل درو باز می کردی و میگفتی چند روزه از آخرین باز کردن در گذشته و هیچ کس در این خونه رو نزده... بمیرم برای تنهایی های افطار و سحرهای ماه رمضون سالهای آخر عمرت، بمیرم برای سفره های تنهایی تو مادر ... نه من و نه هیچ کدوم از بچه هات حق ندارن دلتنگ تو باشند. ما لیاقت داشتن کوه استواری مثل تو رو نداشتیم . کوه صبر من ، همیشه غمگین من ، همیشه تنهای من بمیرم برای داغ دلت ... حتی نمیتونم بگم ببخش ما رو مادر ، کوتاهی و قصور و غفلت روسیاه مون کرده و شرمنده ...