خسته بودم، مثل همیشه.
کف اتاق دراز کشیدم؛ یه قوطی کبریته که توش دریاست. آبیِ آبی. هر بار، کف دریا دراز میکشم و تو آبیِ دریا، سکوت و آرامش ترسناکش غرق میشم، میشم که شاید دیگه پیدا نشم. شاید!
بیزارم از اینکه هوای سنگین و مسمومِ آدما اتاق سردِ آبیم رو بگیره.
میخوابم که خواب ببینم.
مژه ها تازه آروم گرفته بودن دیگه به پلک لگد نمیزدن ، آره بلاخره خفه شدن؛ ولی نبض داشتن، بازم نبض داشتن. کم کم چشام داشتن گرم میشدن و میرفتن به هر جا غیر از اینجا. آروم آروم آرامش ترسناک دریا تزریق میشد به جسم نیمه جونم.
آروم آروم.
یهویی شد:
یهو حس کردم یکی پاشو گذاشته رو قلبم. احساس کردم قلبم مچاله شد، له شد، مثل اون گربه ای که اون روز دیدیم، گفتم از سرما مرده و تو اصرار که نه له شده، راست میگفتی له شده بود من نخواستم اینجوری باشه، من نخواستم یادم بیاد.
قلبِ یخ زده بهتر از قلبِ له شدست. میدونی که چقدر از توضیح دادن بدم میاد. پس نپرس!
تو خواب کابوس دیدم تو کابوس کابوس دیدم تو کابوس زندگی کردم بیدار شدم هنوز کابوس بود دوباره خوابیدم، دوباره بیدار شدم، کابوس بود کابوس بود همش کابوسه آره
هنوزم کابوسه...
پریدم.
دریا بنفش شده بود دیگه آروم نبود ؛ خونی شده بود، ماهی ها حالشون بد بود ترسیده بودن
مژه هام نبض نمیزدن نه دیگه نبض نمیزدن
دیگه سرجاش نبود
قلبم، قلبم سرجاش نبود
خالی شدم
تهیِ تهیِ تهی
دیگه اتاق نبود دریا نبود ماهی ها نبودن من نبودم
هنوزم نیستم...
کابوس نبود؟ نه
این آخرین حس واقعیم بود
دیگه چیزی از خودم یادم نمیاد ....
#اتاق سرد آبی