برای چالش کتابخوانی مرداد ماه طاقچه، باید از کتابی بنویسیم که کسی معرفی اش کرده و خواندنش را به ما پیشنهاد داده.
من با بالا و پایین کردن لیست کتاب هایی که مهمانان پادکست کتابگرد پیشنهاد داده بودند، در نهایت کتاب از پشت میز عدلیه، که نیمی از نسخه صوتی اش را در ماشین گوش داده بودیم و به علت مورد پسند واقع نشدن برای جمع، نصفه رها شده بود، انتخاب کردم و این بار به سراغ کتاب الکترونیکی اش رفتم و از ابتدا شروع به خواندن کردم.
البته پخش مجدد این روزهای سریال آقای قاضی از شبکه دو، سریالی که اسم نویسنده این کتاب یعنی اقای امین تویسرکانی هم در تیتراژش امده، و توانسته اطلاعات حقوقی و قضایی خوبی را به اگاهی مردم برساند ( این سریال حتی در خانواده ما هم طرفداران زیادی پیدا کرده) در این انتخاب بی تاثیر نبود.
این کتاب گوشه ای از خاطرات یک قاضی دادگستری به نام امین تویسرکانی است که از قضا علاقه اش به نوشتن آن هم از نوع طنز، او را به نوشتن این کتاب ترغیب و هدایت کرده.
او حتی دوبار برگزیده جشنواره طنز مکتوب هم شده و کتاب دیگری به اسم وقتی اقیانوس وارد عدلیه شد، که به نوعی جلد دوم این کتاب به شمار می اید، هم در کارنامه اش موجود است.
از همان مقدمه، پایبند کتاب شدم و از نثر اقای قاضی ِنویسنده، نثری که شوخی و جدی اش در هم بود، خوشم آمد. خود مقدمه هم تلنگرها و توضیحات خوب و قابل تاملی برایم داشت.
خاطرات هم متفاوت و متنوع و البته کوتاه و جذاب بودند. از شروع به کار اقای قاضی و پرونده های مختلفش گرفته تا برخورد دوست و اشنا و غریبه با قاضی ها و کار بسیار دشوارشان یعنی قضاوت.
خیلی از قسمت های کتاب لبخند به لبم اورد و با بعضی قسمت ها هم از ته دل همراه شدم و خندیدم.
نکته جالب کتاب انتقاداتی است که نویسنده در شرح خاطرات و با زبانی طنز نسبت به سیستم رسیدگی به شکایات و بعضا نوع قضاوت ها دارد.
خواندن این کتاب را به کسانی که ایرادات زیادی را به سیستم قضا وارد می کنند، کسانی که می خواهند مسیر قضاوت را برگزینند و همچنین کسانی که دوست دارند سر از کار و زندگی قاضی جماعت در بیاورند، پیشنهاد می دهم.
گوشه ای از متن این کتاب رو در ادامه برایتان میآورم.
«اولین روز کاریام هنوز شعبهای به من اختصاص داده نشده بود و در شعبهای در غیاب و به جانشینی قاضیِ دیگری، که در مرخصی استعلاجی بود، مستقر شدم. تا نزدیکهای ظهر خبری نبود. نه کسی آمد و نه پروندهای روی میز قرار گرفت؛ تا اینکه بالاخره مدیر دفتر پروندهای روی میز گذاشت و گفت «این پرونده از کلانتری برگشته، مراجعهکننده هم پشت در منتظره.» با متانت بسیار، کمی خودم را جمعوجور، یقهٔ کتم را مرتب و صدایم را شبیه دوبلر آلن دلون کردم و گفتم «به اربابرجوع محترم بفرمایید تشریف بیارن داخل.»
پیرمردی حدوداً هشتادساله وارد شد. درحالیکه همچنان صدای دوبلر آلن دلون دایورت شده بود روی حنجرهام، پرسیدم «پدرجان موضوع چیه؟» پیرمرد آذری گوشش بهغایت سنگین بود و کلمهای فارسی بلد نبود. پرونده را باز کردم، گزارش کلانتری در نهایت بدخطی نوشته شده بود و من هم آن زمان ناتوان از خواندن بدخطی؛ یعنی از خط سنسکریت بیشتر سر درمیآوردم تا از آن گزارش کلانتری. حدس زدم موضوع پرونده ضربوجرح عمدی است؛ چرا که در پرونده عکس مرد جوانی وجود داشت که دور یکی از چشمهایش کبود بود. احتمالاً این کبودی از یک مشت محکم ناشی میشد، اما از کجا معلوم! شاید هم این تصویر یک جاعل حرفهای اسکناس بود که هنگام چاپ اسکناسِ دو هزارتومانی دستهای جوهریاش را دور چشمش مالیده بود. شاید هم پروندهٔ تصادف رانندگی بود و آن عکس هم یکی از سرنشینان خودرو بوده که در لحظهٔ تصادف از صندلی عقب با چشم پرت شده بود روی دنده.》