خانم صالحی فر
خانم صالحی فر
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: اعتراف

چالش اخرین ماه و نوشتن از کتابی که کمک می‌کند تا معنای زندگی را بیابیم.

برای این چالش سراغ کتاب اعتراف از جناب تولستوی رفتم و این چهارمین کتاب بعد از آنا کارنینا (که صوتی‌اش نصفه مانده)، پدر سرگی و مرگ ایوان ایلیچ از این نویسنده بود که از جنابش خواندم.

تا بدینجا برداشتم از کتاب‌های تولستوی اینه که مفاهیمی که بهشون پرداخته، چالش‌هاو سوال‌هایی هست که همه ما یک روزی باهاشون مواجه و درگیر شدیم اما شاید اهمیتشون رو درک نکردیم و ساده و بدون کمی مکث از کنارشون رد شدیم.اما تولستوی می خواد ما رو با اون‌ها بیش از پیش رو در رو کنه و اهمیتشون رو به رخمون بکشه.

موضوع کتاب اعتراف، از آن موضوعات بسیار مهمیه که پاسخش می‌تونخ مسیر زندگی یک فرد را استوار کنه یا کاملا تغییر بده، و آن سوال این هست که معنای زندگی چیست؟

این سوالی هست که از ابتدای خلقت، انسان‌ها در جستجوی دست یافتن به پاسخ درخوری برا اون بودن، و هر دین و مذهبی هم تلاش کرده تا بر اساس چارچوب و باورهای خودش جوابی برای اون ارائه بده.

تولستوی هم برای پاسخ به سوالش که بالاخره چی؟ آخرش قراره چی بشه؟ این همه کار و سختی را به جان می‌خریم که بگذاریم و بریم؟ به سراغ مذاهب و گروه های مختلف می ره و مدتی رو با هر کدوم سر می کنه تا بتونه به درست‌ترین پاسخ برسه و توی این کتاب قرار هست ما در این مسیر جستجوگری با ذهنیات او همراه بشیم.

شما چه طور؟ تا به حال به خودتون فرصت دادین که عمیقا به این سوال فکر کنین؟ حاضرین خودتون رو در این مورد به چالش بکشین؟ پس این کتاب رو دست بگیرید و بارها مرورش کنین.

https://taaghche.com/book/15932


این کتاب یک بازه‌ی کوتاه از زندگی تولستوی رو شامل نمی‌شه و او تجربیاتش در طول زندگی و دستاوردهایی که پیرامون تلاش برای دستیابی به پاسخ این سوال داشته، از ابتدای برجسته شدن این سوال در ذهنش در جوانی ، تا زمانی که به پاسخ نسبتا درستی در کهنسالی می رسد، با ما به اشتراک می گذارد.

به قول دوستی تغییر نگاه و جهان بینی متفاوت او در مسیر پاسخ به سوالاتش، همواره در رمان های بزرگ او نمود دارد.

برای آشنای بیشتر شما قسمتی از متن رو هم برای شما در ادامه می‌آورم:

مرا با اعتقادات ارتدوکس غسل تعمید و پرورش دادند. در کودکی و نوجوانی با این اصول آموزش دیدم. اما در هیجده سالگی وقتی پس از دو سال از دانشگاه بیرون آمدم دیگر هیچ اعتقادی به آموخته‌هایم نداشتم. وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که هرگز به آن‌چه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آن‌چه بزرگ‌ترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بی‌ثبات بود. به یاد دارم هنگامی‌که یازده ساله بودم یکی از پسران دبیرستان به نام والودیا۱ که مدت‌هاست از این جهان رخت بربسته، روز یک‌شنبه به دیدار ما آمد و در مورد آخرین کشف خود در مدرسه صحبت کرد. او کشف کرده بود که خدایی وجود ندارد و آن‌چه به ما می‌آموزند ساخته ذهن بشر است. این اتفاق مربوط به سال ۱۸۳۸ بود. به خاطر دارم که برادران بزرگ‌ترم به این اخبار علاقه شدیدی نشان می‌دادند و حتی به من اجازه دادند که در این مباحث شرکت کنم. همه ما خیلی هیجان‌زده بودیم و این اخبار را بسیار مجذوب‌کننده و کاملاً ممکن می‌دانستیم. همچنین به یاد دارم هنگامی‌که برادرم دیمیتری، که آن زمان دانشجو بود، ناگهان شخصیتی مذهبی یافت در تمام مراسم مذهبی شرکت کرد و روزه گرفت و زندگی پاک و اخلاقی خود را شروع کرد، مورد تمسخر من و برادران بزرگ‌ترم قرار گرفت و نمی‌دانم چرا لقب نوح را برایش انتخاب کردیم.





معنای زندگیچیستیچالش کتابخوانی طاقچهتولستوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید