برای چالش اسفندماه طاقچه، کتابی باید انتخاب میشد که داستانش در طبیعت اتفاق افتاده باشد. وقتی اسم طبیعت میآید، ذهن من بیشتر به یاد جنگل پر از درخت با برگهای سبز یا شکوفه می افتد یا یک دشت سرسبز و رودی در کنارش. اما طبیعت این داستان، زمستان های برفی روسیه است. چیزی که برای منی که جز زمستان های تهران را تجربه نکردهام، جدید و ناملموس است. داستان هم در گذشته، یعنی در روسیه تزاری و پادشاهی اخرین امپراطورش یعنی نیکلای دوم می گذرد. امپراطوری که تنها یک پسر مریض داشته که طبق گفته کتاب، بیشتر از کشورش، نگران او بوده است. در نتیجه این بی حواسی و بی توجهی پادشاه به کشور و مردمش، فرماندهان تزاری به میل خودشان هر چه می خواستند می کردند و اگر کسی هم مخالف بوده، به جرم مخالفت با تزار به بدترین شکل مجازات می شده. یکی از این فرماندهان راکوف قصه است، شخصیت سیاه و منفی داستان. در طرف دیگر فئو یا فئودورا و مادرش هستند. شغل این خانواده نسل اندر نسل وحشی کردن گرگ ها بوده. حتما برایتان این سوال پیش می اید که گرگ ها خودشان وحشی هستند و بیشتر وحشی کردنشان به چه معناست، اما در جامعه روسیه ان زمان، گرگ ها هم به عنوان حیوان خانگی در بند خانواده های اشراف و ثروتمند بودند. برای این کار گرگ ها را بلافاصله بعد از بیرون امدن از شکم مادرشان به خانواده های این اشراف می بردند و به عنوان یک حیوان خانگی رام، تربیتش می کردند. و اگر ذات این گرگ ها زمانی خودش را نشان می داد و کسی را گاز می گرفتند یا هر شیطنت حیوانی دیگر! یا می کشتندشان و یا در طبیعت رهایشان می کردند. اما از انجا که این گرگ ها چیزی از زندگی در طبیعت و به دست اوردن غذا و کندن لانه و ... نمی دانند ، نخست لازم بوده تا وحشی شوند و این کاری بوده که فئو در کنار مادرش با عشق انجام می دادند.
تا اینکه یک روز سر و کله ژنرال راکوف پیدا می شود و غرامت چند حیوان در نزدیکی شهر را که توسط گرگ ها دریده شده اند، از این مادر و دختر طلب می کند و تهدیدشان می کند که اگر دوباره گرگ های این منطقه دست از پا خطا کنند! این خانواده مجازات سختی خواهد شد! و حتما حدس می زنید که بعد از این اتفاق، دوباره یکی از گرگ ها خطایی می کند و به دنبالش دردسرهای این خانواده و در کنارش دوستی های جدیدی اغاز می شوند. سرانجام داستان هم هیجان انگیز است.
نکته متفاوت داستان، روابط فئو با گرگ هایش است. او بیشتر از انکه دوست ادمیزادی داشته باشد(که ندارد) دوستان گرگی شیفته ای دارد و چیزهای زیادی از ان ها می داند که برای من خواننده جالب توجه بود.
قسمتی از متن کتاب را خودتان بخوانید:
گرگی که دو هفته بعد از اخطار ژنرال برای فئو و مادرش فرستاده شد، جوان و ماده بود و از هر گرگ دیگری چاقتر بهنظر میرسید. معمولاً وقتی درشکهها به کلبهی جنگلی میرسیدند، درشکهچیها دنبال مردی قویهیکل میگشتند که بیاید و بندهای گرگ را باز کند. ولی در عوض، فئو و مادرش را میدیدند که همراه با بوی غذا از خانه بیرون میآیند. مارینا سیوسه سالش بود و قدش به اندازهای بلند بود که سرش به تیرک بالای در میرسید. او به فئو یاد داده بود که خودش را از تیرک بالای چهارچوب درها بالا بکشد و حرکات ورزشی انجام دهد. جای زخمی به شکل چهار چنگال، دورِ چشم چپش بود و مردهایی که او را میدیدند، برای لحظهای، نفسکشیدن از یادشان میرفت. اما امروز صبح، فئو تنهایی به استقبال درشکه آمد. او گرگِ بیقرار را در آغوش گرفت، راننده را که به کمکش آمده بود، کنار زد و گرگ را روی برفها گذاشت. بعد سر حیوان را نوازش کرد تا آرام گرفت.