ویرگول
ورودثبت نام
خانم صالحی فر
خانم صالحی فر
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: رویای دویدن

سال جدید و چالش جدید و کتابی با موضوع امید

و انتخاب من کتاب معروفی است که مدت ها در صف می خواهم بخوانم منتظر مانده، کتاب رویای دویدن از نشر پرتقال و یا ترجمه بهترش رویای دونده از نشر پیدایش.

همیشه وقتی اسم این کتاب می آمد، عناوینی مثل معلولیت، امید و تلاش هم همراهش بود و تقریبا به عنوان کتاب همه پسندی می شناختمش.

کتاب در مورد دختر جوان ۱۶ ساله ای به نام جسیکاست که دویدن برایش مثل نفس کشیدن است، همان قدر حیاتی و لازم. هر روز و هر قدر که بتواند می دود و از بچگی این گونه بوده.
در مسیر رسیدن به یکی از مسابقات دو، اتوبوسشان به خاطر سهل انگاری راننده کامیونی دچار سانحه می شود و این دختر، پای راستش را از زانو به پایین از دست می دهد.
شاید تصور این فقدان هم در ابتدا برایش سخت بوده اما او باید بتواند هرچند سخت و غیرقابل تحمل، این نقص عضو را به عنوان یکی از واقعیت های زندگی جدیدش بپذیرد و با ان کنار بیاید.
همراه شدن با این معلولیت و کشمکش های ذهنی جسیکا، حس درماندگی و تقلای او و روند شکل گیری تغییرات در او و اطرافیانی مثل پدر و مادر، خواهر کوچکتر، دوستان صمیمی و دور، معلم ها و ...به خوبی و کاملا قابل درک بیان شده بودند.
در این روند، جسیکا با افراد مختلفی همراه می شود، هم اشنایان قدیمی و هم افراد جدید. دوست صمیمی اش فیونا، دکتر هنکشتاین! و منشی مهربانش، مربی کایرو، ونسا رقیب قبلی، گوین پسر خوشنام مدرسه، رزا دختر معلول و ... هر کدام تفکرات و اتفاقات مختلفی را برای جسیکا رقم می زنند، تا انجا که در اخر کتاب جسیکا یکی از دونده های شرکت کننده در مسابقات دوی ۱۵ کیلومتر می شود ان هم با وجود معلولیت و نداشتن یک پا! اما چه طور ممکن است؟
خودتان باید بخوانید...

نکته مهم در مورد ترجمه آنکه، من در چند قسمت و حتی در عناوین سر فصل ها دو ترجمه نشر پرتقال و نشر پیدایش را مقایسه کردم، و ترجمه نشر پیدایش را کاملا درست تر و منطبق تر یافتم.

قسمتی از متن کتاب را با هم بخوانیم.
زندگی‌ام به آخر خط رسیده!

بعد از همه رویاهای شیرینی که مورفین برایم آورد، واقعیت عین یک کابوس انتظارم را می‌کشد.
واقعیتی که توان روبه‌روشدن با آن را ندارم.
آن‌قدر گریه می‌کنم تا خوابم ببرد. ای‌کاش وقتی از خواب بیدار می‌شوم، همه‌چیز تمام شده باشد. ولی هربار که بیدار می‌شوم، همین کابوس را توی بیداری می‌بینم!
مامان زیر گوشم می‌گوید: «هیسسس. آروم باش، همه‌چی درست می‌شه.» ولی چشم‌هایش ورم کرده و قرمز شده؛ معلوم است چیزی را که می‌گوید باور ندارد.
ولی بابا نه، حتی سعی نمی‌کند الکی به من دروغ بگوید. چه فایده‌ای دارد؟ بابا خوب می‌داند چه بلایی سرم آمده.
همهٔ آرزوها، رویاها، زندگی‌ام... همه‌چیز به آخر رسیده.
تنها کسی که انگار زیاد به‌هم نریخته، دکتر وِلز است. به من می‌گوید: «صبح بخیر جِسیکا.» من حتی نمی‌دانم روز است یا شب. روزِ اول است یا دوم. «حالت چطوره؟»
فقط خیره به او نگاه می‌کنم. چه باید بگویم؟! که خوبم؟!

نگاهی به پرونده‌ام می‌اندازد. «بذار یه نگاهی بندازیم. عیبی که نداره؟»
باندی را که روی رانم بسته شده، باز می‌کند و حقیقت را جلوی چشمم می‌بینم.
پای راست ندارم.
نه مُچ پایی؛
نه ساق پایی.
فقط ران و زانو مانده و یک تکه‌ای که یک‌عالمه گاز استریل دور آن پیچیده شده.
دکتر وِلز پانسمان را باز می‌کند و نگاهی به هنرنمایی‌اش می‌اندازد، اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود. صورتم را برمی‌گردانم و چشمم می‌افتد به مامان که به زور جلوی اشک‌هایش را گرفته. دستم را سفت توی دست‌هایش فشار می‌دهد و می‌گوید: «همه‌چی درست می‌شه. ما از پسش برمیایم.»
از خوش‌حالیِ دکتر وِلز لجم می‌گیرد. «جِسیکا! این خیلی عالیه. جریان خونت خوبه، رنگش مناسبه... خیلی قشنگ داره خوب می‌شه.»
نگاهی به آن هیبت زشت زیر زانویم می‌اندازم.
آن قلنبگیِ زشت، قرمز و متورم که دورتادورش مثل زیپ آهن‌پیچ شده. روی پوستش هم تکه‌تکه لکه‌های زرد و کثیفی دیده می‌شود.
دکتر می‌پرسد: «دردش چطوره؟ برات قابل تحمله؟»
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و سرم را تکان می‌دهم که مثلاً بله، چون درد پایم اصلاً با دردی که توی قلبم حس می‌کنم قابل مقایسه نیست.


https://taaghche.com/book/87404


چالش کتابخوانی طاقچهامیدمعلولیتتلاشدوستان صمیمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید