چالش شهریور ماه ۱۴۰۱ از این قرار است:
خواندن کتابی که هم کودکها و نوجوانها دوست دارند و هم بزرگترها، چالشی که من ان را خیلی پسندیدم.
خواندن کتاب های نوجوان برای منِ بزرگسال که مدتی به خاطر درس و دانشگاه از کتابهای نوجوان فاصله گرفته بودم، انگیزه بخش خوبی بود و من در این یک ماه کتاب های نوجوان زیادی خواندم و لذت زیادی بردم.
در نهایت هم کتاب گودالها رو برای معرفی و نوشتن انتخاب کردم، کتابی که به نظرم کمتر بهش پرداخته شده و سبک متفاوتی دارد.
این کتاب نوشته لوییس سکر است، نویسنده ای که کارهای خوب کم ندارد. فرزاد فربد هم ان را ترجمه و نشر پریان چاپش کرده است.
داستان این کتاب بین گذشته و حالِ خانوادهی قهرمان اصلی، یعنی نوجوانی به اسم استنلی یلنتس و اجداد او و حول مکانی به نام گرین لیک در چرخش و گردش است.
استنلی و خانواده اش سالیان زیادی است که دلیل اصلی همه اتفاقات بد و بدبیاری هایشان را در خوک دزدی جدشان و به دنبالش عمل نکردن او به قولی که به پیرزنی داده بوده، می دانند.
گرین لیک هم گرچه در گذشته دریاچه زیبایی بوده که دورتادورش را درخت های هلو و زیبایی های طبیعی فرا گرفته بودند، اما گذر زمان و البته اتفاقاتی خاص! این منطقه را به محدوده ای به شدت خشک و بی آب و علف تبدیل کرده که تنها جانواران خطرناک و کشنده ای مثل مارمولک خال زرد برای زندگی در ان دوام می اورند و دیگر هیچ اثری از ان دریاچه باقی نمانده است.
به دنبال یک اتفاق ساده و ماجرایی باور نکردنی، استنلی به جرمی سخت و عواقبی سخت تر، آن هم به ناحق، متهم می شود. جرم مرتکب نشده ای که او را به اردوگاه کاری با شرایط، قوانین و کارهای سخت راهی می کند، آن هم برای زمانی نه چندان کوتاه یعنی ۱۸ ماه.
این اخرین اتفاق و بدشانسی هم بی شک به دلیل نفرینی که گریبانگیر این خانواده شده برای اخرین عضو این خانواده پیش امده است! اتفاقی که این پسر راه راهی اردوگاهی کرده که در ان باید هر روز از حدود چهار صبح مشغول کندن گودال هایی به ابعاد یک بیل بزرگ شود، در حالی که هیچ تضمینی هم برای سلامتی و حفظ جانش وجود ندارد. سایر شرایط اين اردوگاه هم البته تفاوتی با زندان های عهد دقیانوس ندارد!
اما در نهایت، دست سرنوشت این پسر را با پسر دیگری به نام زیرو همراه می کند. همراهی ای که به واسطه خوش قلبی و مهربانی استنلی ایجاد شده و در نهایت نیز سرنوشت این پسرها را دچار تغییری غیر منتظره و غیر قابل باور می کند.
باور نمی کنید؟!
خودتان بخوانید و از داستان پر کشش و جذابش لذت ببرید.
این هم گوشه ای از این کتاب خوشخوان:
« همه اش تقصیر آن جد خوک دزد بیبو و خاصیت بود، وگرنه استنلی یلنتس با آن هیکل چاق در مدرسه مسخره نمیشد، بخاطر جرمی که مرتکب نشده بود به این اردوگاه لعنتی نمیآمد، هر روز در گرمای طاقت فرسا، یک گودال عمیق نمیکند و از همه مهم تر در حالتی که توی یک گودال، بدون حرکت ایستاده است ثانیه ثانیه منتظر مرگ نبود.... اما در همین لحظه او خوشبخت ترین نوجوان در سرتاسر تگزاس بود».