چند وقتی بود که تمام لحاف تشک ها تو حیاط روی بند بودن.
هر موقع بچه ها زنگ میزدن که داریم می آییم ، سریع همشونو جمع میکردم میبردم تو اتاق پشتی.
یه روز سمیرا زنگ زد گفت بعد از ظهر با بچه ها میخوان مهمون بیان.
از اینکه قرار بود نوه هامو بعد یه مدت طولانی ببینم تو پوستم نمیگنجیدم
به جز همکارای قدیمی که ماهی یه بار باهم قرار میذاشتیم ، مشغله ی دیگه ای نداشتم واسه همون دیدن نوه هام بزرگترین دلخوشی منه.
مثل همیشه همه جا رو تمیز کردم و وسایلو مرتب کردم ، لباس ها رو از رو بند جمع کردم ، بردمشون اتاق پشتی، اکثرا کسی وارد اون اتاق نمیشد و بیشتر شبیه انباری بود واسه همون لباسا رو همون طوری انداختم رو زمین تا بعدا مرتب کنم . رفتم از بازار میوه ، کمی گوشت و سبزی خریدم تا برا بچه ها غذا بپزم.
بعد از ظهر تو خونه صدا به صدا نمی رسید
بچه ها افتاده بودن دنبال هم و بازی میکردن
من تو اشپزخونه بودم و حسین و سمیرا داشتن تو چیدن سفره کمک میکردن .
کمی بعد سمیرا صدام کرد یه گوشه از خونه و از من پرسید که لازمه تو جمع کردن لباسای اتاق پشتی بهم کمک کنه
منم گفتم: نه اونا رو خودم مرتب میکنم
میخواستم برم که یهو برگشت گفت : بابا تو چیزی لازم نداری؟
گفتم: چی مثلا؟
_نمی دونم ،
آخه هر وقت میام تو این اتاق ، میبینم لحاف تشک ها تو شستی
چیزی شده؟
_نه میشورم تمیز شن
_باشه، بازم چیزی لازم داشتی بگو
_حتما دخترم
بعد از رفتن بچه ها خونه پر از سکوت شد ، دلم گرفت کاش بچه ها همیشه اینجا بودن
یهو یاد حرفای سمیرا افتادم.
کاش راستشو بهش گفته بودم اون دخترمه، منو درک میکنه .
گوشی رو برداشتم ، همون جور که گوشی تلفن داشت بوق میزد ، من حرفامو تو ذهنم مرتب میکردم
سمیرا گوشی رو برداشت
_جانم بابا
_دخترم من اخیرا یه مشکلی دارم
_چی شده؟
_بعضا صبحا که ار خواب پا میشم میبینم لحاف خیسه، عین بچه ها شدم
_تنت سلامت باشه بابا جان این چیزا طبیعین، کاش همون اول بهم میگفتی ، همه چیز راه حل داره ، اینم راه حلش در دستان گره گشای دخترته، من برات از همون بسته های مخصوص ایزی لایف میخرم ، نگران هیچی نباش
_عزیز دلم ، قربونت برم
_خدا نکنه.