.
باورم نمیشه دارم قسمت سوم رو مینویسم. حس خوب و ملیحی بهم میده.
.
.
.
آخرین روز های ۱۹ سالگی رو دارم می گذرونم؛ فقط ۵,۶,۷ روز دیگه. عکس اول رو دیدی؟ همین حس و حال رو دارم. شبیه به آدمی که خونه اش رو فروخته تا پا به دنیای جدیدی بذاره. الان خونه خالی از اسباب و اثاثیه اس. امروز آخرین روزیه که جلو در این خونه وایمیسته و به پشت سرش نگاه میکنه؛ به تمام روز هایی که گذرونده. اون نور زرد کوچولو من یاد بچگیم میندازه. به اون برق چشمی که هنوزم تو چشمام روشنه. راس میگن؛ کودک درونم هنوز داره نفس میکشه.
هنوز از ته ته دلش غش غش میخنده.
هنوز موقع صحبت کردن چشماش آدما رو بازی میده.
هنوزم اندازه دستاش به قدش نمیخوره.
ولی این بچه قد انداخته؛ بزرگ شده. دیگه حرفاش در مورد کفش شیشه ایی سیندرلا نیست؛ در مورد چرایی این دنیا صحبت میکنه. بیشتر و بیشتر به این دنیای فانی گوش میده؛ ولی ترجیح میده در مورد فانی بودن یا نبودن دنیا نظر نده. داره تلاش میکنه تا مریم واقعی رو پیدا کنه. معلومه که سخته. میخاد میون این جماعت رنگارنگ، یک رنگ باشه. البته که ضربه میخوره.
میشکنه.
له میشه.
کمرش زیر غصه خم میشه.
بعضی وقتا از دستش در میره و اخم به ابرو میاره. ولی بیا فراموش نکنیم که مریم که یه انسانه.
دل داره.
میفهمه.
درک میکنه؛ بیشتر از سن شناسنامه ایی که چاپ شده.
و خب این بده.
بعضی وقتا شبیه فنجونی میشه که از انزوا لبریزه و بعضی وقتا شبیه به جسد نیمه جونی میشه که تو اقیانوس انزوا غوطه وره. شاید در مورد خودش، احساساتش، افکارش حرف نزنه ولی بدنش با عالم و آدم صحبت میکنه؛ از سردرد های عجیب غریب گرفته تا حالت تهوع هایی که تجربه زن بارداره. هوس کردن شیرینی و شکلات یا میل نداشتن به هیچی غیر آب. پر از حرفه ولی سکوت میکنه. حرف که میزنه شنوایی پیدا نمی کنه؛ به غیر از این چهار دیواری! کاناپه با بدن دردش خو گرفته. درسته که کاری از دستش برنمیاد ولی، با دستای نداشته اش بغلش میکنه و اشک هاش رو به جون میخره. منتظرش میمونه؛ فقط به امید روزی که حالش خوب بشه و خوب بمونه...