تابستان که تمام شد؛ مریم چطور؟!
به هر حال این واقیعت است که بعد از سرانجام هر ایامی مریمی میمیرد و مریم دیگری زاده میشود تا این روح و جان به زندگی خود ادامه دهند. که زندگی هنوز زیبایی های مطلقی دارد که لذتی دهد و زمانی بگیرد.
و این داد و ستد تا ابد و یک روز ادامه دارد و هیچ تمام نمیشود. زندگی هایی تمام شد ولی این نه! انگار تمام شدن ها به چیز های خاصی اختصاص پیدا کرده است. چیز های خاص؟ کدام خاص؟! گذر ایام معنای خاص را هم تغییر داده است. و این چقدر سخت است! خود را با زمانه وفق دادن.
خودم میدانم جوری صحبت میکنم و کلمه میچینم که انگار ۷ دهه دیده ام و ۷ زمین و آسمان گشته ام و ۷ مدرک دکتری برای خود دارم! ولی نه. به همان دخترک ۲۰ ساله اکتفا میکنم که همراه خودش بچه ایی ۴ ساله دارد که از جنب و جوش خسته نمیشود و همزمان پیرزن ۸۰ ساله ایی درونش نفس میکشد که به خرافه میل دارد.
سخت است؟ بسیار.
شاید هم کلمۀ بسیار برای توصیف سخت بودنش کم باشد و افسوس که بالاتر از بسیار کلمه ایی نیست. عدد هم کافی نیست؛ بیشتر شدن صفر ها برای توصیفش کمکی نمیکند. همین قدر زیاد است.
این چه سختی ایی است که کلمه هم از توصیفش بیزار است؟
چرا چشم ها از پرداختن خسته اند؟
چرا حنجره صدایی برای گفتن ندارد؟
چرا این بدن نامیرا میل به انزوا دارد؟
مگر چه شد که اینگونه تمام شدم؟
این تمام شدن برای من نبود.
دوست داشتم با لبخند تمام شوم.
دوست داشتم در حالی که رسیده ام تمام شوم.
دوست داشتم در حالی که نزدیکی دارم تمام شوم.
دوست داشتم در حالی که عالم برای من قیام کرده اند و بی اختیار دست میزنند تمام شوم.
این تمام شدن از من نیست. برای من نیست. پس روزگار به چه آهنگی خواهد رقصید تا حداقل تمام شدنم به دلخواه و انتخاب خودم باشد؟
پی نوشت؛ هر بار تلاشم این است که نوشته ها طومار نامه ایی باشد و صدایم خواننده نوشته هایم باشد. که احساسات صدا از کلمه عمیق است و احساسات نگاه از آن عمیق تر. به هر حال تلاش بر این است که در قسمت های آتی این ها هم باشند؛ البته امیدوارم..