شهره موسوی
شهره موسوی
خواندن ۱۳ دقیقه·۲ سال پیش

کتاب آیین دوست یابی


بخش اول
فنون اصلی سازگاری با مردم

فصل اول
اگر میخواهید عسل بردارید به کندو لگد نزنید.
در ۷ ماه مه ۱۹۳۱، هیجان انگیزترین عملیات دستگیری یک فرد در شهر نیویورک اجرا شد.
کراولی جانی و هفت تیرکش که هیچ وقت در عمرش سیگار نکشیده و لب به مشروب نزده بود در آپارتمان همسرش محاصره شد کلی پلیس و کارگاه محل اختفا او را محاصره کرده بودند، سقف آپارتمان را به گلوله بستند تا کراولی را به کمک گازهای اشک آور دستگیر کنند و تمام لحظه تیراندازی خود را قطع نمی کردند. کراولی پشت یک صندلی مخفی شده بود و مدام به سمت پلیس ها شلیک میکرد و وقتی کراولی دستگیر شد، کمیسر اعلام کرد که : این تبهکار مثل یک ریگ آدم می کشد. اما خود کراولی در مورد خودش چگونه فکر می کرد؟ وقتی پلیس به آپارتمان او تیراندازی می کرد و از جای زخم هایش خون می چکید، روی کاغذ نوشت : زیر این کت دلی خسته ولی مهربان می تپد، دلی که هیچ کس را مورد آزار و اذیت قرار نمی دهد.
در حالی که چند روز قبل کراولی وقتی بیرون شهر با همسرش بود، پلیش از آن ها گوهینامه خواست که کراولی بدون یک کلمه پلیس را کشت.
کراولی محکوم به مرگ با صندلی الکترونیکی شد. وقتی برای اجرای حکم می رفت تصور می کنید گفت : این جزای آدم کشی است. خیر او گفت: این سزای کسی است که از خود دفاع می کند. نکته قابل توجه این داستان اینکه هرگز خود را در مورد کارهایش سرزنش نمی کرد.
آیا چنین افکاری برای تبهکاران، امری غیر متداول است؟ اگر چنین نظری دارید پس این داستان را هم بشنوید.
من بهترین سال های زندگیم را صرف خوشحالی مردم کردم ولی در عوض تنها چیزی که عایدم شد توهین بود و تعقیب، این ها سخنان آلکاپون دشمن امنیتی اجتماعی امریکا و سردسته هولناکترین باند سرقت شیکاگو است.او خود راخدمت گزار مردم می دانست، خادمی که کسی سپاس گزار و قدردان خدماتش نبود.
من و لوئیس لاوز رئیس زندان بدنام سینگ سینگ در نیویورک راجع به این موضوع ها نامه هایی را برای یکدیگر ارسال کردیم. او سال های زیادی ریاست این زندان را بر عهده داشته و می گوید: تعداد جانیانی که خود را مجرم بدانند، بسیار اندک است، آنان اعمال خود را توجیه می کنند و برای خلافی که انجام می دهند دلیل دارند حتی حاضرند توضیح دهند که چرا قفل گاو صندوق را شکستند و یا چرا شلیک کردند. خیلی از آن ها با استدلال های شخصی خود را توجیه می کردند به همینخاطر با قاطعیت می گویند، هرگز مستحق مجازات و زندانی شدن نیستند.
اگر این مردان و زنانی که در زندان هستند خود را مستحق سرزنش نمی دانند، پس تکلیف انسان هایی که من و شما با آن ها مراوده داریم چه می شود؟
جان وانا میکر بانی فروشگاهی در امریکا می گفت: من سی سال پیش آموختم که احمقانه ترین کار، ناسزاگفتن است و من بدون اینکه به این موضوع فکر کنم که چرا خداوند همه را به یک نسبت فهم و شعور داده با محدودیت جسمی و ذهنی خود درگیر هستم. وانا میکر خیلی زود این درس را آموخت، که تو نود و نه درصد موارد، انسان ها هر چقدر هم که مرتکب اشتباه و خطا شوند، یاز هم از خود انتقاد نمی کنند.
انتقادبی ثمر است، زیرا فرد در حالت تدافعی قرار می گیرد و اعمال نادرست را توجیه می کند و به غرور افراد لطمه وارد می کند و باعث می شود برای خود ارزش قائل نشوند و از بقیه کینه به دل بگیرند.
بی اف اسکینر روانشناس مشهور دنیا ثابت کرد: حیوانی که برای کارهای درستش، پاداش دریافت می کند، خیلی سریع تر از حیوانی که بخاطر رفتار نادرستش تنبیه می شود کار یاد می گیرد. که در مورد انسان ها هم صادق است، ما با انتقاد فقط بذر نفرت و کینه را در دل دیگران می کاریم.
هین سلی یک روانشناس بزرگ معتقد است : ما هر چقدر برای تاثیر پذیری مشتاقیم به همان نسبت از سرزنش و تکذیب متنفریم.
سرزنش و انتقاد باعث تضعیف روحیه شده و هیچ کمکی به بهبود وضعیت نخواد کرد.
جورج بی جانستون مسئول حفاظت ایمنی یک شرکت بود، او می گوید وقتی به کارگران می گفتم از کلاه استفاده کنند، کلاه بر سر می گذاشتند، همین که می رفتم، کلاه را بر می داشتند. او به یکی از کارگرها می گفت، آیا کلاه اذیتش می کند و بعد با ملاطفت می گفت باید کلاه بزارند تا خطری تهدیدشان نکند و دیگر اجباری در کار نبود و کارگران هم همکاری کردند و کلاه گذاشتند.
همیشه انسان های مجرم و خطاکار به غیر از خودشان همه را سرزنش می کنند، همه همین طوریم، پس هر وقت وسوسه شدیم و کسی را مورد انتقاد قرار دادیم فراموش نکنیم که انتقاد، درست مثل کبوتر خانگی است که هر جا آن را رها کنیم، دوباره به خانه باز می گردد. بخاطر داشته باشیم اگر بخواهیم از کار و اعمال کسی انتقاد کنیم به احتمال زیاد او از اعمال خود حمایت می کند و شاید به ما توهین کند.
آبراهام لینکلن که در یکی از مهمان سراهای ارزان قیمت در بسترش استراحت می کرد و در حال مرگ بود. استانتون وزیر جنگ گفت: این جا بی نقص ترین حاکم جهان در بستر مرگ خفته است. در مورد زندگی آن خیلی تحقیق کردم آیا او وسوسه می شد که از دیگران انتقاد کند؟ بله، او هم از مردم انتقاد می کرد و هم آن ها را مسخره می کرد. لینکن یک مدت مشغول وکالت بود، و بی محابا با مخالفانش درگیر می شد و بر علیه آنان مقالاتی را در روزنامه ها به چاپ رساند ولی او به خاطر بحث و جدالی که با وست پونیت داشت و می خواستند باهم جنگ کنند که شاهدین مداخله کردند و مانع از انجام این کار شدند. ولی او در زمینه کنار آمدن با مردم و مدارا با آنان درس با ارزشی آموخت. او دیگر نامه توهین آمیزی برای کسی ننوشت و کسی را مسخره نکرد و می گفت: هرگز برای کسی بدنخواه و برای همه آرزوی خیر و برکت کن. و اگر دلت نمی خواهد مورد قضاوت دیگران قرار بگیری، در مورد هیچ کس قضاوت نکن.
آیا با کسی آشنا هستید که دلتان بخواهد تغییرش دهید و اصلاحش کنید؟ چقدر خوب! منم موافقم، اما چرا از خود شروع نکنیم؟ اگر بخواهیم خودخواهانه هم به این قضیه نگاه کنیم، نفعش بیشتر از آن است که بخواهیم دیگری را تغییر دهیم و ریسک کمتری هم دارد.
کنفوسیوس معتقد بود زمانی که مقابل درب منزلتان پر از برف است، به برف روی بام همسایه فکر نکنید.
وقتی جوان بودم خیلی دلم می خواست روی دیگران تاثیر بگذارم، نامه ای به ریچارد هاردینگ دیویس نوشتم. آن وقت ها او در جهان ادبیات مشهور و به نام بود. قصد داشتم برای یکی از مجله ها مقاله ای در مورد نویسندگان بنویسم به همین خاطر از دیوید خواستم در مورد روش نویسندگیش برایم نامه ای بنویسد.
چند هفته قبل از کسی نامه ای به دستم رسید، او زیر نامه نوشته بود: دیکته شده، اما خوانده نشده.
این عبارت من را تحت تاثیر قرار داد فکر می کردم نویسنده نامه حتما سرش شلوغ و انسان مهمی است. ولی من سرم شلوغ نبود و چون می خواستم ریچارد تحت تاثیر قرار بدم من هم آخر نامه نوشتم: دیکته شده، ولی خوانده نشده.
او هرگز به خودش زحمت نداد که جواب نامه را بدهد، نامه را پس فرستاد و زیرش نوشته بود: رفتار زشت تو، فقط از رفتار زشت خودت قادری سبقت بگیری. باید اعتراف کنم رفتار زشتی کرده بودم و مستحق این سرزنش بودم، اما بالاخره من هم انسان بودم و جایزالخطا، این اتفاق نفرتی در من ایجاد کرد که بعد از ده سال که خبر مرگش را شنیدم از رفتار او دلخورم و حرف او را از یاد نبرده ام.
اگر من و شما تصمیم بگیریم همین فردا دل کسی را بشکنیم و موجب رنجش کسی شویم، شاید قرن ها بگذرد و طرف مقابل تا زمان مرگش از رنج انتقاد گزنده ما رها نشود و اهمیتی ندارد که ما در این مورد چقدر محق بوده ایم.
وقتی با مردم سرو کار داریم، بهتر فراموش نکنیم با انسان هایی بی منطق و مغرور و احساساتی روبرو هستیم. انسان هایی که انگیزه اشان بر اساس عقاید بی اساس و خودبینی و غرور است‌.
بنجامین فرانکلین در دوران جوانی، آدم بی ملاحظه ای بود، اما بعدها چنان با سیاست رفتار کرد که سفیر امریکا در فرانسه شد.رمز موفقیتش چه بود؟ او می گفت: من در مورد بدی های دیگران حرف نمی زنم و فقط راجع به خوبیهایشان صحبت می کنم.هر احمقی می تواند انتقاد و سرزنش کند و معمولا احمق ها همین کار را می کنند.ولی انسان با شخصیت و با اعتماد به نفس مایل است که بتواند حرف دیگران را بفهمد و از خطایشان چشم پوشی کند.
کارلایل می گوید: یک مرد بزرگ با نوع رفتارش با مردان کوچک، بزرگی و شاًن خود را نشان می دهد.
باب هوور یکی از بازرسان هواپیما و یکی از خلبانان بود وقتی از یک نمایش هوایی در سان دیه گو به سمت منزلش بر می گشت که متوجه شد موتور هواپیما از کار افتاده ولی با تجربه ای که داشت توانست هواپیما را روی زمین بیاورد.هرچند کسی آسیب ندید ولی به هواپیما خسارت زیادی وارد شد. هوور اول مخزن سوخت را بازرسی کرد. شک او به یقین تبدیل شد هواپیما را به جای بنزین با سوخت هواپیمای جت پر کرده بودند. او به فرودگاه آمد و خواست مکانیکی که مسئول این کار بود را ببیند. مرد جوان از شدت غم و به خاطر اشتباهاش، بیمار شده بود. هوور به دیدنش رفت، دید که صورتش از اشک خیس شده، او باعث شده بود یک هواپیما گران بها از بین برود. تجسم کنید که این خلبان مغرور ماهر چه سخنان توهین آمیزی می توانست بگوید. ولی نه او را سرزنش کرد و نه انتقاد. در عوض به او گفت: می خواهم به تو ثابت کنم که یقین دارم هرگز این اشتباه را دوباره تکرار نمی کنی، برای همین می خواهم که فردا هواپیما F_51 مرا سرویس کنی.
پدر و مادرها اغلب مایلند از فرزندانشان انتقاد کنند. و حتما توقع دارید من بگویم نه نباید این کار را کرد ولی می گویم: پیش از آن که از فرزندانتان انتقاد کنید، یکی از آثار کلاسیک روزنامه نگاری امریکا با نام پدر فراموش می کند را بخوانید. پدر فراموش می کند قطعه کوچکی که روح و جان خواننده را تحت تاثیر قرار می دهد. نویسنده این مطلب دبلیو.لیوینگستون لارند می گوید: این مقاله از آغاز چاپ در صدها مجله و نهاد خانوادگی چاپ شده است. پدر فراموش می کند
دبلیو.لیوینگستون لارند
پسرم گوش کن. من وقتی اینها را برایت می گویم که تو در خوابی. زیر گونه ات چین خورده و دسته ای از موهای طلائیت به پیشانی خیس از عرقت چسبیده. سرگرم خواندن روزنامه بودم که ناگهان از برخورد و رفتاری که با تو داشتم پشیمان شدم و با احساس گناه، کنار بسترت آمدم.
پسرم چیزهایی وجود دارند که در موردشان فکر کرده ام. من رفتار درستی با تو نداشتم. وقتی لباس بر تن می کردی تا راهی مدرسه شوی ملامتت می کردم، چون عوض اینکه صورتت را بشویی، با حوله مرطوب پاکش می کردی. از تو بیگاری می کشیدم، برای اینکه کفشهایت کثیف بود و تمیزشان نکرده بودی. وقتی وسایلت را وسط اتاق می ریختی، خشمگین و عصبانی بر سرت فریاد می زدم. وقتی مشغول خوردن صبحانه هم بودی باز هم از کارهایت ایراد می گرفتم. خو ظرف و ظروف را می‌ریختی. دهانت را پر از غذا می کردی. آرنج هایت را روی میز می‌گذاشتی. بیش از حد کره روی نان می‌مالیدی. زمانی‌ که می‌رفتی تا بازی کنی و من هم آماده می شدم تا به قطار برسم، دست تکان دادی و فریاد زدی پدر خداحافظ و من اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم قوز نکن! سپس مجدداً این اتفاقات تا غروب ادامه پیدا کرد. وقتی آن سوی جاده بودم، یواشکی نگاهت کردم و دیدم که بر زمین زانو زده ای و مشغول تیله بازی هستی. جوراب هایت سوراخ شده بودند. مقابل چشم دوستانت سرزنش و تحقیرت کردم و خودم راه افتادم و مجبورت کردم پشت سرم به خانه بیایی. جوراب ها گران قیمت بودند و اگر خودت مجبور بودی که آن ها را بخری، حتماً مراقبت بیشتری از آن ها می کردی! پس فکرش را بکن. پدر باشی و اینگونه فکر کنی! به خاطر داری کمی بعد در کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می خواندم که تو با خجالت و کمی رنجش نزدم آمدی،وقتی از بالای روزنامه نگاهت کردم و مشخص بود که از بی موقع آمدنت ناراحتم، تو دچار شک و تردید شدی و همانجا کنار در ایستادی. من کج خلق و عصبانی گفتم: چی می خوای این وقت شب؟ تو حرفی نزدی، فقط ناگهان به سمت دویدی، دست هایت را دور گردنم انداختی، مرا بوسیدی و با دست های کوچکت و با قلب پر مهر و عطوفتی که خداوند در وجودت به ودیعه نهاده بود که حتی نادانی و غفلت هم نمی توانست از آن به راحتی بگذرد، مرا محکم در آغوش گرفتی و بعد تو رفته بودی و فقط صدای گامهایت از پله ها شنیده می شد.
بله پسرم، مدت زیادی نگذشت که روزنامه از دستم رها شد و از ترس برخورد لرزیدم‌. واقعا عادتهایم داشتند با من چه می کردند؟ عادت ایراد گرفتن، عادت ملامت کردن‌. این پاداشی بود برای تو که پسرم بودی. من این کارها را جهت اینکه دوستت نداشتم، انجام نمی دادم بلکه به لحاظ این بود که از یک کودک، انتظاری بیش از حد داشتم. من تو را مطابق سن و سال خودم می سنجیدم. و در شخصیت تو چیزهای با ارزش و خوب زیادی وجود داشت. قلب کوچکت به اندازه سپیده صبحگاهی بود که سر پشت کوه ها سر می کشید. این را با حرکاتت نشان دادی. تو امشب برای گفتن شب به بخیر به سمتم دویدی و مرا بوسیدی. پسرم امشب دیگر غیر از این چیزی اهمیت ندارد. من در تاریکی به اتاقت آمده ام و خجل و شرمنده کنار تخت زانو زده ام!
جبران عاجزانه ای است. می دانم اگر بیدار بودی و این ها را برایت می گفتم نمی فهمیدی. ولی از فردا من یک پدر خواهم بود! با تو دوست و صمیمی می شوم. از رنجت، رنج می برمو از خندیدنت، می خندم. هر وقت که بی حوصله شوم و بخواهم بر سرت فریاد بکشم، زبانم را گاز می گیرم و مثل اینکه مشغول عبادت هستم دائما با خود نجوا می کنم! او فقط یک پسر بچه است، او یک پسر کوچک بیشتر نیست!
واقعا افسوس می خورم که از تو در ذهنم یک مرد بابغ ساخته بودم. اکنون که می بینم چگونه از شدت خستگی در تخت خود را مچاله کرده ای، متوجهم که هنوز یک نوزادی. همین دیروز بود که در آغوش مادرت بودی و سر شانه اش داشتی. می دانم توقعم زیا بود، خیلی زیاد.
به جای اینکه مردم را سرزنش کنیم، باید تلاش کنیم حرفشان را بفهمیم. بگذارید ببینیم چرا بعضی کارها را باید انجام داد. کارهای ارزشمند و مفید تر زیادی از سرزنش کردن وجود دارند و آن عبارت است از همدردی، شکیبایی و مهربانی همه چیز را داشتن یعنی هنه را بخشیدن همانطور که دکتر جانسون می گوید: آقا! خداوند نیز تا اخرین لحظه، به قضاوت انسان نمی پردازد.
پس چرا من و شما چنین کاری می کنیم؟
اصل ۱ : انتقاد، ملامت و گلایه نکنید‌.


ادامه دارد . . .

سرزنشانتقادانسانیترفتارشخصیت
تا ریشه هست جوانه باید زد . . .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید