صبح اینطوری بیدار میشم که مریم داره باز یکیو اخراج میکنه و یه چمدون دقیقن از جلو صورتم پرت میشه به یه سمت دیگه و خوب نمیتونی هیچی بگی چون نفر بعدیی که چمدونش پرت میشه تویی!
خودتو میرسونی جلو در سرویس که میبینی صدای اب میاد در میزنی یکی با موهای کفی درو باز میکنه با لبخند ژکوند میگه الان میام بیرون و الان به بیست دیقه ای زمان میبره درحالی که مثانت داره منفجر میشه جلو اینه با صورتت ور میری.
سرکار هم لحظه شماری میکنی تموم شه که یه مشتری میاد سرت غر میزنه تعیین تکلیف میکنه علنن یه پاشو میزاره اینور یه پاشو میزاره اونور می*رینه تو اعصابت، خلاصه اخر شب روونه میشی سمت خونه قسمت خوبش ایناس که اسمون صافه و ستاره ها رو میبینی و موزیک لیل پیپ پلیه اره کلش می ارزه به همون بیست دقیقه اخر شب
میدونم بیش از حد خوش بینانهس شاید بگی چقد ابلهه این بشر ولی خوشبختی هیچ وخت پایدار نبوده ساختنیم نیست چون هرچیزی امکان داره خرابش کنه فقط اون لحظه باید لذتشو ببری، میدونم اره سخته ولی حس زنی رو دارم که سرطان داره ولی حاملس