ناگهان دوییدم. دنبال سایهها. دنبال لحظهها.حس کردم لحظه را پیدا کردم و مانند حیوان شکارچیای که طعمهاش را یافته به سمت لحظه خیز گرفتم.
وقتی ذرهای اشتیاق برای دوویدن پیدا کردم دوویدم. مکث نکردم و دوویدم.
سایههارا دنبال میکنم زیر نور ستارهها. گلهای رنگارنگ و سبزهها زیر پاهایم له میشوند و من حتی به آنها توجه نمیکنم. به دنبال سایهام میدوم او هم دوان دوان از من دور میشود. هیجان زدهام مشتاق برای رسیدن مانند کودکی که پس از مدتها هم بازی مورد علاقهاش را ملاقات کرده و دوباره فرصت بازی کردن با او را پیدا کرده. میدوم و میدوم. ماه نظاره گر است. از اینکه او هم این صحنه را میبیند خوشحالم. خوشحالم که بلاخره توانستم مقداری از شوق و ذوقم را به اون نشان دهم. بلاخره من هم توانستم زیبایی درونم را به او نشان بدهم. نشان بدهم که من هم زیبام.
تو میبینی درست است؟ من هم زیبام درست است؟
قهقه میزنم و میدوم چراغ لامپ مرا دنبال میکند و مراقبم است. خستگی کمر خمیدهاش هیچوقت جلوی محبتش به من را نگرفت هیچ شبی من را در تاریکی رها نکرد.
درختان تشویقم میکنند. با حرکت باد تکان میخورند و مانند هواداران ورزشی با سر و صدا و آب و تاب تمام ماجرا را دنبال میکنند.
گربهها کنار آشغالها اعتنایی نمیکنند. پس از گذشت چندی این هیاهو برایشان صحنهای عادی تبدیل شد و چون از بیآزاریم مطمئن شدند دیگر اعتنایی نکردند. چگونه با این همه اشتیاق اخت گرفتند؟
فکر میکردم قهقه را فراموش کردم. و درست فکر میکردم من فراموش کرده بودم ولی بدنم نه. فکر میکردم اشتیاق داشتن را فراموش کردم. من فراموش کرده بودم ولی بدنم حس سبکی و انرژی فراگیری که از سینه شروع میشود و به کل بدن نفوذ میکند را فراموش نکرد. من گریه را فراموش کرده بودم ولی چشمهایم خیس شدن و سوزش اشک ریختن را فراموش نکرد.
و من قهقه زدم و اشک ریختم. بار دیگر شوق داشتم. بار دیگر گریه کردم. بار دیگر همبازیام را ملاقات کردم. بلاخره زیباییام را به ماه نشان دادم. بار دیگر حضور دوست داشتنی چراغ در کنارم را حس کردم.بار دیگر اوج کودکی تجربه کردم.
مکث نکردم باید میدویدم. مدادم را گرفتم و بی درنگ شروع کردم به دوییدن و قهقه زدن لای خط های دفتر.