دیشب دیر خوابیدم صبح با سختی از خواب بلند شدم همین که چشمانم را باز کردم نور آفتاب تا وسطهای اتاق اومده بود ساعت حول و حوش یازده رو نشون میداد...تقریباً اتفاقی که کمتر برایم میفته که این تایم توی اتاقم و روی تختم باشم دوباره کسل شدم کسل تر از قبل و حس و حال جمع و جور کردن خودمو اون دادگاه لعنتی رو نداشتم ولی مجبور بودم برای شهادت چیزی که نصفه نیمه دیدم خودم و کارم و مرخصی های روزانه رو بخاطرش خرج کنم.
هیچ وقت سابقه نداشت که وسط هفته ساعت یازده رو توی اتاقم بببینم من آدم پنج صبحی بودمو موقع برگشت هم که زودتر از ده شب نمیرسیدم خونه و روی تختم ولو میشدم
بلند شدم دست و صورتی خیس کردم تا سرحال تر بشم یه نگاهی هم به یخچال برای سیر کردن شکمی که دوازده ساعت چیزی نخورده بود انداختم باید نیمرو میزدم به بدن!!
بعد ازصبحونه حاضر شدن برای دادگاه و انتخاب نوع لباس که در شان و منزلت یه شاهد باشه فکرمو مشغول کرده بود که حین ورود به صحن شهادت بهم نگن جلف و ...تصمیم گرفتم ساده بپوشم ساده ترین لباس هامو انتخاب کردم گذاشتم روی کاناپه تا بپوشم اول از جوراب شروع کردم مشکی و ساده یه شلوار پارچه ایی ساده و پیراهن راه راه ریز که حین پوشیدن دوست داشتم بوی ادکلن مردونه ی مونده روش رو تا همیشه حس کنم...ادکلن سیگار بوی خوشش همیشه مشامم رو نوازش میده و اون کت تک آبی درباری که خیلی دوسش دارم چون بهم حس ریاست طوری میده ...گوشی و دادخواست و وسایل همراه رو داخل کیف چرمی که رویا برام گرفته بود گذاشتم در کیف رو بستم و کم کم آماده رفتن بودم که یه نگاهی به آیینه انداختم و بگی نگی یه بیست تپل به خودم دادم و از حیث داشتن این چنین هیکل خوب و ورزشکاریم که محصول صبح زود پاشدن هام شده بود حال کردم
درب آپارتمان رو باز کردم کفش های قهوه ایی چرمی که پارسال از توی بازار خریده بودم خودشو نشون میداد و خبر میداد که باید پای مبارک رو داخل این شی جفت وار فرو کنم...
کلید رو انداختم درب رو قفل کنم پشت سرم حس کردم کسی ایستاده برگشتم کسی نبود اثرات زیاد خوابیدن تا لنگ ظهر بود ولی جیزی که توی ذهن خیلی تداعی میکرد این بود که اون روز...روز کذایی که مریم و علی توی راه پله دعواشون شده بود من تازه از شرکت رسیده بودم و درب اسانسور رو که باز کردم چاقو تو دست احمد بود و زهرا زخمی اما نه اونطور که بخواد اذیت شه خراشی برداشته بود تا ترسیده شه فقط چاقوی دست احمد هم برای ترسوندن بوده ولی از بد روزگار من دیده بودم این دیدن من کار دستم داده بوده که برای ادای شهادت باید میرفتم دادگاه
اخه کسی نبود بگه زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن ولی قضیه بیخ پیدا کرده بود کار از یه دعوای ساده زن و شوهری فراتر رفته بوده و پای چاقو خان به دعوا باز شده و خون و خونریزی از همه بدتر پای من به دادگاهی که تاحالا نرفته بودم...
همه ی اینها برای چند ثانیه از جلو چشمم گذشت و منصرف شدم کلید رو انداختم اومدم تو خونه...
زنگ زدم احمد گفتم نمیتونم بیام و کنسلش کردم نشستم و به ابله نبودن خودم نمره بیست دادم توی خونه که بعده عمری داشتم باهاش سر ساعت دوازده ظهر ارتباط برقرار میکردم فکر نهار بودم که از گرسنگی نمیرم و بتونم ادامه راه رو بخوبی طی کنم شاید هم طی الطریق کنم.
برای کارهای خودم برنامه بریزم و بتونم توی خونه ایی که هستم نفس بکشم و دوسش داشته باشم براش عشق بورزم خدارو چه دیدی شاید رعنا هم تونست برگرده همه چی تموم شه از اول یه داستان دیگه شروع شه داشتم فکر میکردم همش توی فکر و ذهن و خودحرفی های خودم بودم زنگ به صدا در اومد از پشت چشمی نگاه کردم احمد بود ترسیدم در رو باز کنم گفتم که چشم توی چشم نشیم ولی باز کردم نگاه هامون بهم گره خورد نه اون حرفی زد نه من رهای رها همدیگر رو فقط نگاه کردیم شاید هم ما هیچ ما نگاه بودیم سری تکان داد و رفت ترسیدم لرزیدم واقعا نمیدونستم که چی کار باید میکردم روی پام بند نبودم دوست داشتم بشینم اما در باز بود برگشتم توی آپارتمان آروم نشستم این اتفاقات فقط گرسنگی رو از یادم برده بود نمیدونستم کدوم کار درسته این یا اون ولی انجام دادم که نرم شهادت نصفه نیمه بدم خودم برای خودم تصمیم گرفتم احمد هم یه مدتی بگذره بر میگرده سر جای اولش مثل همه ی آدم ها که دوباره بر میگردن سرجای اولشون...