از صبح درگیر این بودم که خودم رو بکشونم توی کوچه شاید باز هم بتونم بینمش ...
هیچی سر جای خودش نبود تقریبا همه از محل قدیمی و اون کوچه ی باریک محله بهار شیراز رفته بودن و اکثریت جدید بودن و من کسی رو نمیشناختم حتی سوپرمارکت دار محل هم یه پسر جوونی شده بود که تقریبا صورتش بیست تا بیست و دو سال رو نشون میداد و خیلی هم اهل بگو بخند مثل مشتی صفر نبود ...
خلاصه من موندم هاج و واج که با رفتنم توی کوچه بتونم جمیله رو ببینم و یبار هم که شده بهش بگم دوستت دارم
به ذهنم اومد آخه همینجوری یه دفعه به دختر مردم بگی دوستت دارم
خودت که هیچی اون بنده خدا هم شوکه میشه نگاه به خودت نکن که جون سگ داری اون دوسالی که آب خنک میخوردی خیلی اتفاق ها توی محل کوچه و زندگی ها افتاده از کجا معلوم که الان زن کسی نشده باشه و بچه نداشته باشه همه این ها داشت از توی ذهنم عبور میکرد دنبال کفش و کلاه بودم که خودمو بکشونم توی کوچه و ببینمش.
ایمان داشتم میبنمش خداییش هم با دیدنش قوت قلب میگرفتم و بادا باد هر چی بود بهش میگفتم قول داده که از داداشش اصغر هم دیگه نترسم و حرف دلمو بهش بزنم .
اما نمیشد یه چیزی گیر بود یه گیری داشت یه جای کار میلنگید نمیدونم کجا بود لباس درست و حسابی هم که نداشتم هر چی بود چار تا تیکه لباس کهنه ی توی زندون بود و من بودمو بی پولی و کلی ذهن خراب با چه رویی بهش بگم؟؟؟
با چه رویی دوست داشتن رو تو چشاش نگاه کنم و بگم
همه ی اینها از ذهنم مثل فریم یک دقیقه ایی ریز از جلو چشمانم عبور کرد و من رو برد به خاطراتی برای سالیان پیش من بودمو هوای جمیله اون دختر مو مشکی و چشم سیاهی که گاه گاهی برای من هم چشم سفیدی میکرد معصومیتی عجیب توی نگاه اش بود و هیچ وقت باورم نبود که بخواد برای من که صادقانه دوسش داشتم زیر و رو بکشه ولی کشید.
مهم نبود ولی نه انگار مهم بود البته که مهم بود الان بعد اون همه سال هنوزم خاطرش منو اذیت میکنه اذیت از نوع خوبش.
من هاج و واج این داستان خودم بودم با اینکه بخاطر جمیله بگی نگی توی زندان بودمو الان هم که سرم به سنگ خورده و کلی هم آب خنک خوردم واقعیتش خیلی دل و دماغ کار خلاف و خلاف گشتن رو نداشتم برام دو سال بریده بودن.
اونم برای هیچ و پوچ البته نه هیچی که یه سرش به همین جمیله خانم میرسید که داشتم خودمو براش به آب و آتش میزدم
باز هم نفهمیدم که برم توی کوچه یا نرم گیر داشتم هنوز با خودم روشن نبودم ...
کوچه مثل همیشه نبود خلوت بود بی صدا قدیم ترها شلوغ بود و با صداهای گل من گلی یادم اومد یه بار توپ بازی میکردیم خورد به صورت جمیله با اینکه من کاره ایی نبودم شدم مقصر قضیه که انگاری که من زدم دست از پا دراز تر برگشتم خونه و کلی غرولند مادرم رو شنیدم اما نتونستم ثابت کنم که به پیر و به پیغمبر من نزدم توی کت اشون نرفت که نرفت.
اون روز گذشت و با بیرون نرفتن من هیچ اتفاق خاصی رخ نداد موندم توی خونه نادم از گذشته ی نیمه فاخر خودم که خیلی برام جذاب نبود و حتی برای خودم هم نتونسته بودم حماسه آفرینی کنم افسوس و صد افسوس که هر چی با خودم کلنجار میرفتم ته قضیه این بود که به آدم سابقه دار کار که نمیدن هیچ زن هم نمیدن.
هاج و واج بودم انگاری که برای تازه شدن نیاز به آب و هوای تازه داشتم یه فکر خوب و یه تغییر اساسی برای خودم
باید از اینجا شروع میکردم که هیچ وقت توی کار دیگری دخالت نکنم که بخوام درگیر شم که بخوان برام دو سال ببرن...
دو سال از عمر قشنگم رو بخاطر جمیله خانم از دست دادم و حتی یه نفر از خانوادش نیومدن بگن علی جان خرت به چه من تنها بودم و تنهایی خودم رو کول کردم و با اون عتیقه هایی که توی زندون دیده بودم کار عجیبی بود که من سالم زدم بیرون میگن زندان دانشگاه است ولی دانشگاه خلاف کاری که اگه پا بدی بهش میبرتت توی حلقوم خودش.
از بد روزگار بود اتفاق افتاد منم اسیرش شدم الان بین دوست داشتن و نداشتن حیرونم ولی باز هم از صفر شاید از زیر صفر شروع میکنم قدم میزنم توی تنهایی خودم میسازم همون جوری که خدا میسازه چون میگن خدا وقتی بسازه شهرداری هم نمیتونه خراب کنه ....