۱ - من و شوهرم تصمیم گرفته بودیم خونمونو عوض کنیم و به ی خونه دورافتاده توی جنگل بریم . وقتی که وارد اون خونه شدیم اتاق هارو چک کردیم و وقتی اتاق دخترمو بهش نشون دادم متوجه نقاشی خورشید شدم . یه اسم بقل اون نقاشی نوشته شده بود ، اون اسم " گیلیرت بود . ظاهرا توی خونه اتفاقات عجیبی نمیوفتاد تا اینکه متوجه این شدم که دخترم داره با اون نقاشی صحبت میکنه . شوکه شدم و به حرفاشون گوش میکردم ، مثله اینکه دخترم اون رو خیلی دوست داشت .. یعنی کی رو دوست داشت ؟ تصمیم گرفتم ازش درباره اون دوست کوچولوش بپرسم و اون گفت : اون بهترین دوست منه ». فردای همون روز پاشدم و جلوی پنجره ایستادم که دیدم دخترم دست یه پسر رو گرفته و باهم دارن میرن . لباسامو عوض کردم و سریع دویدم سمت دخترم ، بهش گفتم : این کیه ؟ دخترم جواب داد : اون گیلبرته ، تصمیم گرفتیم باهم دیگه ازدواج کنیم و شمارو از این خونه بیرون کنیم . گفتم : چرا ؟ مگه چیشده ؟ دخترم گفت : اینجا خونه ی گیلبرته :)
۲ - پدرم یه مغازه عروسک فروشی داشت ، مثله اینکه عروسک هاشو میبافته و عاشق عروسک فروشی بوده . وقتی پدرم نزدیک مرگش بود درمورد اون مغازه حرف میزد ، میگفت که اون جز ارزوها و علایق منه ». بعد از گفتن این حرف ۵ ثانیه بعدش از دنیا رفت . من هم بجای پدرم شروع بکار کردم . سالها گذشت و من هنوز عروسک میفروختم ، یروز وقتی کسب و کار خراب شده بود ، تو مغازه تنها بودم و یدفعه دیدم که یه عروسک حرکت کرد . اولش توجهی نکردم ولی از گوشه ی چشمم دیدم داره تکون میخوره . فوری مغازه رو ترک کردم و به خونه رفتم . از ترس داشتم میمردم ، حتی خودمو زیرتخت قایم کرده بودم که عروسک به خونم نیاد . فرداش این موضوع رو به دوستم گفتم اون گفت که حتما توهم زدی . هیچکس حرفمو باور نمیکرد ! وقتی ساعت ۱۲ شب بود ، هوا هم تقریبا میشه گفت طوفانی بود و رعدوبرق میزد . تو خونه تنها بودم و از ترس خسکم زده بود ، کمی بعد احساس تشنگی کردم، داشتم ضعیف تر میشدم و به ی سمتی از خونم حرکت میکردم . وقتی بزور به اون سمت رفتم دیدم روح پدرم رو دیدم ، ۵ ثانیه بعدش از دنیا رفتم :)
۳- نصف شب بود ، تو خیابون تنها بودم و بزور یه تاکسی پیدا کردم . راننده خیلی عجیب بود و اصلا حرفی نمیزد . یدفعه دیدم وایساد و متوجه شدم دختری داره از ساختمون میاد . از یه نقطه کوچیک سرش خون میومد و سوار تاکسی شد . گفت که یه تصادف بوده و اون ازونجا فرار کرده .. اون میگفت احساس میکنه از دنیا رفته و کل خونش از بدنش خارج شده .. کمی بعد به من زل زد ولی من به روی خودم نیاوردم و بجاهای دیگه نگاه میکردم . ۲ دقیقه بعد راننده با سرعت بالا داشت رانندگی میکرد و ممکن بود تصادف بشه ، از ماشین پریدم بیرون ، چاره دیگه ای نداشتم ! انگشتام رو حس نمیکردم و سرم گیج میرفت .. احساس میکردم مردم .. احساس میکردم روحم داره تو اسمونا پرواز میکنه ... کمی بعد فهمیدم اون دختر توی تاکسی من بودم که از اینده اومده بودم :)
۴ - دوست دختر قبلیم هر روز بهم پیام میده که " دلم برات تنگ شده " . من واقعا از دستش خسته شده بودم که هی میگفت دلم برات تنگ شده . اما من سالها با اون بهم زده بودم ولی اون هنوزم بهم پیغام میده .. کمی بعد دوست دخترم یه پیغامی فرستاد " من پشت در اتاقتم " عصبانی شدم و به خواهر دوست دخترم گفتم . گفتم که این روانی چش شده ؟ ... بعدش خواهرش بهم گفت اون سالها پیش مرده .. یه کامیون بهش زد ، حتی وقتی میخواست بمیره هم درباره من حرف میزد . احساس نفس کشیدن رو روی گردنم حس کردم .. بعد از دوست دخترم یه پیام دریافت کردم " نمیدونستم چیکار کنم .. تو منو فراموش کردی و عاشقه یکی دیگه شدی .. داشتم دیوونه میشدم واقعا چاره ای نداشتم .. پس دوست دخترتو کشتم .. توهم بهتره بیای پیش من ، خداحافظ " من که از ترس خشکم زده بود ، احساس کردم یچیزی وارد دلم شد .. وقتی از اسمون تماشا کردم جسدم رو دیدم و همچنین روح دوست دخترمو :)
خب دیگع امیدوارم خوشتون اومده باشه .. میدونم کم بود اما زیاد بود . لایک ، فالو یادتون نرههه
بایچ