مقاله شخصی
صدایی که از دل هنر یافتم: داستانی از پایداری
من آخرین فرزند یک خانوادهی متوسط هستم. تولد من ناخواسته بود و مادرم در ابتدا تمایلی به نگهداشتنم نداشت، اما پدرم تصمیم گرفت که من را به دنیا بیاورند. از همان ابتدا زندگی من با چالش آغاز شد. نوزادی ناآرام بودم، با زردی شدید که منجر به تعویض خونم شد. کمی بعد خانوادهام متوجه شدند که در رشد گفتار و برخی تواناییها، کندتر از دیگران هستم.
سالهای کودکیام پر از تلاش برای درمان، گفتاردرمانی، و کاردرمانی بود. همیشه درگیر نگاههای قضاوتگر دیگران بودم—از همسالانی که نمیدانستند چرا متفاوت صحبت میکنم، تا معلمانی که ناآگاهانه مرا پس میزدند. در مدرسه همیشه باید بیشتر از دیگران تلاش میکردم تا صرفاً "عادی" به نظر بیایم. در میانهی این فشارها، تنها بودن، و تلاش برای بقا، رفتهرفته مقاومتر شدم.
در نوجوانی، با مرگ پدرم روبهرو شدم؛ اتفاقی که نقطه عطفی در زندگیام بود. نبودن او، خلأ بزرگی در زندگیام ایجاد کرد، اما یاد گرفتم که خودم تکیهگاه خودم باشم. دورهی راهنمایی و دبیرستان برایم ترکیبی از آزار، تحقیر، دوستیهای نجاتبخش، و تلاش بیوقفه برای موفقیت بود. روزهایی بود که با گریه مدرسه را ترک میکردم و شبها با انگیزهی قویتری برای فردا، خواب را مهمان چشمانم میکردم.
با وجود تمام این سختیها، موفق به پذیرش در رشته روانشناسی شدم. دانشگاه، افق دیدم را گسترش داد. علاقهام به انسان، ذهن، و تواناییهای درمانیِ هنر مرا به سوی عکاسی و نقاشی کشاند. با دوربین دوستم تمرین میکردم تا اینکه خواهرم برایم دوربین حرفهای خرید—هدیهای که هیچوقت فراموشش نمیکنم. از آن پس عکاسی برایم راهی شد برای ابراز خود، برای دیدن دنیا از زاویهای که شاید دیگران نمیبینند. نقاشی نیز همان نقش را داشت؛ از آبرنگ تا رنگروغن، با ترکیب رنگها دردهایم را به تصویر کشیدم.
داشتم کمکم خودم را میشناختم. یاد گرفتم که با وضعیت جسمیام کنار بیایم. در جامعهای که ناتوانی را ضعف میپندارد، من سعی کردم آن را به نقطهی قوت تبدیل کنم. بعد از دورهی کارشناسی، با حمایت درمانگرم و دوستانم، برای ارشد تلاش کردم و با وجود نتیجهی نهچندان دلخواه، مسیر را ادامه دادم و اکنون در آستانهی پایاننامهام در مقطع کارشناسی ارشد هستم.
رویای من ساده ولی عمیق است: میخواهم هنردرمانگر و بازیدرمانگر کودکان شوم—کسی که بتواند از دل هنر، راهی به درون ذهن و دل کودک باز کند. میدانم این مسیر آسان نیست، اما از آنجا که به آن عشق میورزم، هر سختیاش برایم شیرین است. باور دارم که در کشورهایی مانند اسکاتلند یا مجارستان، که به هنر و روانشناسی با نگاهی بازتر مینگرند، میتوانم تواناییهایم را بیشتر شکوفا کنم و تأثیرگذارتر باشم.
من به آینده روشنم ایمان دارم. نه بهخاطر نداشتن درد، بلکه بهخاطر تواناییای که برای تحمل، رشد و دگرگونی آن پیدا کردهام