روزی در سرزمینی شاهزادهای به همراه شاهدخت و ملکه اش در جنگلی زیبا و چشم نواز کنار آبشار و کوهساران در قصری زیبا زندگی میکردند شاهدخت دختری بسیار زیبا بود به حدی که هر کس او را میدید اندکی مکث میکرد و مات و مبهوت چهره زیبای او میشد و همینطور در تیراندازی سوارکاری و دومیدانی مهارت خاصی داشت و همیشه مشغول به فعالیت و تفریح با علایقش بود ؛به همین خاطر شاهزادگان زیادی در سراسر دنیا خواستار ازدواج با او بودند، شاهدخت برای انتخاب همسر آینده خود شرطی گذاشت، این شرط در حقیقت کلید ازدواج با او بود؛
شاهدخت گفته بود هر کسی بتواند او را در مسابقه دو شکست دهد، همسر آیندهاش خواهد بود و حاضر است سالیان سال با او زندگی کند . جوانان فراوانی از سراسر دنیا به سرزمین آنها آمدند و به مسابقه و مبارزه با شاهدخت پرداختند و هر یک تا مرحله ای پیش میرفتند اما هیچ یک موفق نشدند که شاهدخت را در دومیدانی شکست دهند ،یکی از شاهزادهایی که آنجا آمده بود اما هنوز به مقابله با شاهدخت نپرداخته بود با دیدن شاه دخت یک دل نه صد دل عاشق شاهدخت شد و تمام فکر و ذکر او شاهدخت شده بود به حدی که هر جا میرفت حس میکرد که شاهدخت آنجاست پس تصمیم گرفت که هر طور شده شاهدخت را مال خود کند پس به سرزمین خود بازگشت تا از حکیمی فهمیده و دانا که در شهر خود وجود داشت سوال کند و راه کار بجوید ،این حکیم قبلاً در مسائل اداره مملکت راهکار های فراوانی به او داده بود و نقش یک مشاور را برای شاهزاده داشت پس وقتی با حکیم در مورد شاهدخت و دلباختگیش صحبت کرد حکیم به او گفت که باید در جیب خود تعدادی از سنگها و جواهر های زیبا و قیمتی قرار دهد و در مسیر مسابقه با فاصله آن سنگها را بچیند شاه از سخن او متحیر شد اما هیچ به او نگفت چون به حکیم اعتقاد و اعتماد داشت و میدانست که تنها راه چاره آن است که حکیم میگوید.
روز مسابقه فرا رسید و شاهزاده به سرزمین شاهدخت بازگشت و وقتی که میخواست با شاهدخت به مسابقه بپردازد در مسیر تعدادی از سنگها و جواهران گران قیمت قرار داد
روز مسابقه فرا رسید و شاهزاده به سرزمین شاهدخت بازگشت و وقتی که میخواست با شاهدخت به مسابقه بپردازد در مسیر تعدادی از سنگها و جواهران گران قیمت قرار داد و شاهدخت به خاطر جواهرات و سنگهای گران قیمت در مسیر میایستاد و آنها را برمیداشت و دوباره شروع به حرکت میکرد همین حرکت او باعث شد که او در مسیر از رقیب خود جا بماند و مغلوب شاهزاده شود و با شاهزاده ازدواج کند سپس دو سرزمین با هم یکی شدند و امپراطوری بزرگی را تشکیل دادند.خود جا بماند و مغلوب شاهزاده شود و با شاهزاده ازدواج کند سپس دو سرزمین با هم یکی شدند و امپراطوری بزرگی را تشکیل دادند.
شاهزاده دوباره حکیم را به قصر خود خواند و از او تشکر کرد و قصد داشت برای حکیم هدایایی آماده کند تا بتواند تشکری در شأن حکیم از او انجام دهد اما حکیم به او گفت که«عشق به دنیای مادی همیشه انسان را ضعیف میکند و مانع رسیدن به اهداف واقعی زندگی میشود. شاهزاده، اگر میخواهی همیشه در زندگی موفق باشی باید تمام وابستگیهای خود را از بین ببری و خود را برای خدمت به خداوند آماده کنی»