این پست و برای این می نویسم که شاگردام الان هنرستانی هستن و همیشه درگیر انتخاب رشته دانشگاه و علاقه و بازار کار و پر از سوال هستن ...
من از بچگی میخواستم معلم باشم، یادمه به جای خاله بازی دوست داشتم بچه ها یا عروسکا رو بشونم و روی دیوارای حیاط با گچ بهشون درس بدم.وقتی هفت سالم شد چون فقط هفت روز کوچیک تر از نیمه اولیها بودم نمیخواستن ثبت نامم کنن اما گریه های بی امان و اصرار مادرم و پادرمیونی خانم همسایه که توی مدرسه معاون بودن جواب داد و من رفتم کلاس اول...
همه 12 سال مدرسه اول مهرها لباسام و بالای سرم گذاشتم و به شوق مدرسه خوابیدم و جالبه که آدم تقریبا درونگرایی بودم و هستم ولی محیط مدرسه برام خیلی دلنشین و امن و دوست داشتنی بود. بزرگتر که شدم دیدم استعداد و علاقم توی ادبیات و شعر زیاده و یک مقدار استعداد خانوادگی هم توی خوشنویسی داشتم. همیشه برای بچه ها شعر میگفتم یا برای مناسبت های مدرسه بهم موضوع میدادن و شعری از خودم و سر صف میخوندم. برنامم این بود که برم رشته انسانی و روانشناس بشم، اون وقت ها الگوی من آنتونی رابینز بود و دلم میخواست سخنران انگیزشی بشم و همونقدر تاثیر گذار... اما بر اثر یه اتفاق مسیرم عوض شد و رفتم هنرستان و کامپیوتر خوندم و الان چقدر خوشحالم که این مسیر و رفتم چون واقعا ذهن من تحلیلی بود و از پس حفظ کردن دروس انسانی بر نمی اومدم.
خلاصه که توی 19 سالگی وقتی تازه فوق دیپلم گرفته بودم و دانشجوی ترم یک مهندسی بودم، برای اولین بار به عنوان معلم حق التدریس وارد آموزش پرورش شدم. از هیجان شب تا صبحی که میخواستم برم مدرسه نخوابیدم، با شاگردام فقط 5 سال اختلاف سنی داشتم و کلا چون خیلی Baby Face بودم کمتر از این هم به نظر می اومدم با ابروهایی پر و پیوسته و مانتو شلوار پارچه ای مشکی که بعد دیدم فرم بچه های مدرسه هم همینه!
خلاصه که از دفتر بهم یه پوشه و شماره کلاس دادن و من و تنها فرستادن برم کلاس! یادمه زودتر از بچه ها رفتم کارگاه کامپیوتر و پشت تریبون نشستم. بچه ها اومدن و بعضیا نگام کردن و بعضیا بی توجه به کارشون ادامه دادن. چند دقیقه که گذشت یکی گفت: شاگرد جدیدی؟ چرا اونجا نشستی؟ و من برای اولین بار از محیط امن و دوست داشتنی مدرسه ترسیده بودم...
همه قدرتم و جمع کردم و یه ماژیک برداشتم و روی تخته نوشتم: من عزیزی هستم معلم کامپیوتر امسال شما و یه لبخند کنارش کشیدم و برگشتم به سمت بچه ها!!! چند نفری که دیده بودن به بقیه زدن و کلاس ساکت شد... و یهو یکی گفت: الکییییییییی... و من فقط لبخند زدم و گفتم: نه جدی!
خلاصه یادمه که وسط توضیحاتم درباره قوانین و برنامه هام گفتم من عاشق شاگردای شیطون و درسخونم!!!!! و چشمتون روز بد نبینه که اون سال چقدرررر همه تلاش کردن که شیطون باشن و وقتی برای درسخون بودن نداشتن!!!!
حالا بیشتر از 10 سال از معلمی من میگذره و الان الگوی من شفیعی کدکنی هست که همه نه برای نمره و از سر اجبار که روی علاقه و لذت سر کلاسشون تا جلو تریبون روی زمین مینشستن و توران میرهادی که شعارش این بود که غم بزرگ و به کار بزرگ تبدیل کنیم. کلاس برام قطعه کوچیکی از دنیاست که کوهی از مشکل و غم داشته باشم واردش که میشم اون چند ساعت همه چیز از یادم میره و خیلی برام حس خوبی هست که با خیلی از شاگردام از همون سالها در ارتباطم و با وجودی که خیلی دیسیپلین دارم و سخت گیرم اما بچه ها صبح که میان سر کلاسم با لبخند بزرگی میگن: چه خوبه که با شما داریم و ظهر با همون لبخند میگن: کاش هر روز با شما داشتیم و من کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه و عاشق تر میشم به این مسیر و شغل.
بعد از همه این داستانها حتما دیگه میدونید که به نظر من علاقه برای انتخاب حرف اول و میزنه و البته اگر در کنارش آگاهی دانشتون از روشهای کسب درامد و ابزارهای نوین و بالا ببرین میتونین درامد بیشتری هم از شغلتون داشته باشین، چون با عشق انتخابش کردین و سختیاش هم براتون لذت بخش هست و من انتخابم برای یالا بردن این دانش و آگاهی تیم حرفه ای پله به پله بود...