
بارِ اولی که مامانی سوار ماشین شده بود، دم در دمپاییهایش را در آورده بود و وقتِ پیاده شدن در مقصد دنبالشان گشته بود.
از این خاطره پنجاهوسه سال میگذشت اما باباجان به هر بهانهای یادش را زنده میکرد تا ما نوهها از خنده ریسه برویم.
مامانی خودش هم میخندید و میگفت: «خب بچه بودم.» اما باباجون کوتاه بیا نبود و میگفت: «مادربزرگتان از نسل اول دخترهای آهنپرست بوده.» دخترخاله پسرخاله بودند، اما باباجون تاکید میکرد: «میدونید چرا زن من شد؟ چون آن سالها پدر من این اطراف، تنها کسی بود که ماشین داشت.»
واقعا هم خودروی سواری، نقطه ضعف مامانی بود؛ شده بود که غذایش ته بگیرد و خانه زندگیش آب و جارو نکرده باشد، اما ماشین باباجون همیشه از تمیزی برق میزد و بوی عطر میداد و یک ذره خاک هم روی داشبوردش نبود.
بچهتر که بودیم در سفرهای جادهای دعوای ما نوهها سر این بود که کی سوار ماشین باباجون بشود. عقب مینشستیم و برای سرگرمی مسابقه میگذاشتیم که چه کسی اسم ماشینهایی که از کنارمان رد میشوند را بهتر بلد است و مامانی همیشه بیرحمانه میبُرد. اسم ما نوهها را غلط و غولوط میگفت و غر میزد که چرا پدر و مادرتان این اسمهای عجیب وغریب را روی شما گذاشتهاند، اما لامبورگینی را جوری تلفظ میکرد که انگار زبان مادریش از بدو تولد ایتالیایی بوده.
عشق بی حد مامانی به ماشینها، علاوه بر خاطرات بامزه، یک دستاورد دیگر هم برای ما نوهها داشت: همگی در روز تولد هجده سالگیمان، یک پاکت پرپول از او هدیه میگرفتیم که معادل هزینهی دریافت گواهینامهی رانندگی بود.
همین رسم پسندیده کاری کرده بود که رقابت ما در ابتدای رسیدن به سن قانونی بیشتر از اینکه در مورد درس و دانشگاه و رتبهی کنکور باشد، بر سر این باشد که کی چند روز بعد از تولدش گواهینامه گرفته؛
و امسال، بلاخره نوبت من شده بود.
خدا میداند که چجور تند و تند رقصیدم و مجلس را گرم کردم و شمعها را فوت کردم و کیک را پخش کردم و همراه گروه کُر عربده کشیدم: باز شود، دیده شود، بلکه پسندیده شود و با دیدن پارچ و لیوانهای پیشکشیِ اقوام، تظاهر به شادمانی کردم، تا سرانجام رسیدیم به پاکتِ موعود.
با دستهای لرزان از هیجان، پاکت را باز کردم و دیدم چیزی درست دو برابر پولی که برای اخذ تصدیق نیاز دارم در آن گذاشته شده.
زود در پاکت را بستم که کسی بو نبرد و خیز برداشتم سمت مامانی برای بوسیدن دستانش که زیر دوخمم را گرفت، بلندم کرد و پیشانیام را بوسید؛ بعد دست برد سمت کیفش و یک پوشه پر از مدارک بیرون آورد و گفت: «فردا برو ثبتنام کن. هم خودت را و هم من را.»
لبخند روی لبهای من ماسید و جشن تولدم همان دم به صحنهی جنگ و جهاد تبدیل شد.
باباجان با عصا وسط اتاق ایستاد به هوار زدن و بزرگترها ریختند دور مامانی تا از این تصمیم منصرفش کنند؛ اما هرچه گفتند به گوشش نرفت که نرفت. حتی آخر سر هم که باباجان دستش را گذاشت روی قلبش فایده نکرد و مامانی گفت: «چهل ساله میخوام رانندگی کنم هربار همین بازی رو در میاره؛ دیگه گول نمی خورم.»
القصه؛
دورهی آموزش رانندگی اینجانب در معیت مامانی آغاز شد و مطابق انتظارات، ما دو تن، به عنوان نوه و مادربزرگی که با هم قصد گواهینامه گرفتن دارند، انگشتنمای کل آموزشگاه شدیم.
البته از حق نگذریم با مامانی خوش می گذشت. سر کلاسهای تئوری مرتب سربهسر افسرها میگذاشت و کسالت جلسات آیین نامه را می گرفت. همیشه هم کیفش پر از خوراکیهای خوشمزه بود و کارت بازنشستگی باباجان را هم با خودش میآورد تا در راه برگشت از کلاس، خرجِ اَتَینا کنیم.
باباجان هم که با ضرب و زور و تمارض نتوانسته بود منصرفش کند، بر طبل جنگ روانی میکوبید که محال است مامانیِتان بتواند آزمون آیین نامه را قبول شود و آخرش هم مجبور است بیسوادی شرکت کند. این شد که یک ماهِ تمام، کتاب آییننامه از دست پیرزن نیفتاد.
اما حقیقت این بود که مامانیِ طفل معصوم هر چقدر که دست فرمانش خوب بود، هوش و حافظهاش به زوال رفته بود و هرچه بیشتر میخواند، کمتر در خاطرش میماند.
بلاخره روز امتحان کتبی فرا رسید و ما دوتا با یک صندلی فاصله سر جلسهی آزمون نشستیم. من شروع کردم به سیاه کردن دایرههای سفید پاسخنامه که دیدم مداد مامانی دارد گردنم را سوراخ میکند.
تقلب میخواست!
جواب سوال اول را رساندم و برگشتم روی برگهی خودم که باز دیدم دارد پیس پیس میکند. از مامانی اصرار و از من انکار؛ به هر سوال که میرسید به جای جواب دادن خیز برمیداشت سمت من، تا این که بلاخره آنقدر تابلو بازی در آورد که افسر آمد بالای سرمان و برگههای آزمون را از زیر دستمان کشید. بعد هم اعلام کرد که ما دو نفر به مدت شش ماه از حق شرکت در هرگونه آزمون محرومیم.
آن شب باباجان همهی فامیل را برای شام به رستوران دعوت کرد و همراه با موسیقی زنده آنقدر خواند و رقصید تا از پا افتاد. من، مغموم یک گوشه نشستم و به جوکهای دیگران دربارهی خودم لبخند زدم، اما مامانی تمام مدت گوشی به دست بود و داشت با جدیت موضوعی را پیگیری میکرد.
فردا صبح خبر رسید که مامانی رفته دادگاه و مهریهاش را گذاشته اجرا و باباجان هم یکراست راهی بیمارستان شده.
بله؛ به باباجان گفته بود مهریهام را میگیرم و برای خودم ماشین میخرم. گفته بود من بلدم رانندگی کنم و تا شش ماه دیگر منتظر یک تکه کاغذ نمیمانم. اینبار وقتی باباجان دستش را روی قلبش گذاشته بوده قصدش تمارض نبود.
القصه؛
باباجان را که از سیسییو به بخش منتقل کردند، شاسی بلندِ مامانی قولنامه شد و روزی که از بیمارستان برگشت خانه، یک خروس جلوی او و ماشینِ نوقربانی کردیم.
از آن روز، خوشگذرانیهای من و مامانی به دوران اوج خودش رسید. مامانی صبح به صبح مرا میرساند دانشگاه و شب به شب با هم میرفتیم دور دور. سینما ماشینی میرفتیم و در خیابانها کورس میگذاشتیم. در جادهها میراندیم و با صدای بلند آهنگهای قدیمی گوش میدادیم و وقتی گوشمان خسته میشد برای هم حرف میزدیم.
آنجا بود که فهمیدم مامانی یک تزِ غریب روانشناسی بر مبنای رفتارِ انسان_ماشین برای ارائه دارد. مثلا نامزد سابق خاله لیلا را به این علت رانده بود که روز آزمایش خون سوار ماشینش شده بود و دیده بود بعد از چند سال استفاده، هنوز پلاستیک صندلیها را جدا نکرده. میگفت: «خوب کردم. طرف زندگی کردن بلد نبود.» یا در مورد بابای من میگفت: «وقتی دیدم چطور از روی سرعتگیر رد میشه، فهمیدم نمیذاره آب تو دل دخترم تکون بخوره.»
باری؛ محرومیت شش ماهه به پایان رسید و ما که در این فرصت کتاب آییننامه و تمرین رانندگی را از بر کرده بودیم، آزمون کتبی را با سربلندی پشت سر گذاشتیم و با اعتماد بنفس، راهی میدان عمل شدیم.
صبح زودِ یک روزِ دوشنبه بود که من و مامانی از شاسی بلند پیاده شدیم و پرونده به دست به سمت جمعیت حرکت کردیم. دو ساعت توی سرما لرزیدیم تا بلاخره اسمهایمان خوانده شد. مامانی که خیلی هیجان داشت زودتر از بقیه پرید پشت فرمان اما همین که ترمز دستی را خواباند جناب افسر گفت: «مردود حاجخانم، بفرمایید.» مامانی مات و مبهوت پرسید: «چرا؟» افسر به شاسیبلند اشاره کرد و گفت: «رانندگی بدون گواهینامه.»
مامانی یک نگاه به ماشین پارک کردهاش کرد، بعد شروع کردن به عجز و لابه و قسم دادن افسر به مقدسات.
من که طاقت دیدن این صحنه را نداشتم، از صندلی عقب پیاده شدم و سرم را از پنجره شاگرد کردم داخل تا به افسر التماس کنم که جناب سروان برگشت سمتم تا پیشانیهایمان محکم بکوبد به هم و من پخش زمین شوم.
مامانی که فهمیده بود عجز و لابه در قلب قانونمندِ این مرد اثر نمیکند با دیدن این صحنه به دفاع از من برخاست و با کیفش شروع کرد به کوبیدن در سر افسر.
من خودم را از کف زمین جمع کردن و درب ماشین را باز کردم تا آقای پلیس را از زیر ضربات مامانی نجات بدهم اما جناب سروان که قصد توهین به گیس سفید پیرزن را نداشت تلافیاش را سر من در آورد و شروع کرد به خالی کردن حرصش روی سر و کول من.
القصه؛ جمعیت هجوم آوردند و به هر شکلی بود ما سه تن را از هم جدا کردند و با سلام و صلوات به سمت آموزشگاه روانه کردند تا در آنجا به من و مامانی اعلام شود که به جرم درگیری با مامور قانون، به مدت شش ماه از حق شرکت در هرگونه آزمون رانندگی محروم هستیم.
این طور شد که من یک رکورد در گینسِ خانوادگی کسب کردم و اولین نوه در خاندان آهنپرستان شدم که در نوزده و نیمسالگی موفق به اخذ مدرک گواهینامهی رانندگی شد؛ البته مامانی بیانصافی نکرد و به جبران این لَطَمات با باقیماندهی پول مهریهاش یک پراید هاشبک گوجهای برای من خرید تا دلم خوش باشد.