Elisa
Elisa
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

<حکایت‌ازگلستان‌سعدی باب ششم در ضعف و پیری حکایت ۶ و ۷>

سعدی
سعدی

حکایت ششم

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم.

دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت:مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی!

چه خوش گفت زالی به فرزند خویش

چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن

گر از عهد خردیت یاد آمدی

که بیچاره بودی در آغوش من

نکردی در این روز بر من جفا

که تو شیرمردی و من پیرزن

حکایت هفتم

توانگری بخیل را پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت:مصحف مهجور اولاتر است که گله دور صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان.

دریغا گردن طاعت نهادن

گرش همراه بودی دستِ‌دادن

به دیناری چو خر‌ در گل بمانند

وراَلحَمدی بخواهی صد بخوانند



سعدیگلستانباب ششم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید