حکایت ششم
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم.
دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت:مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی!
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیرمردی و من پیرزن
حکایت هفتم
توانگری بخیل را پسری رنجور بود نیک خواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت:مصحف مهجور اولاتر است که گله دور صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان.
دریغا گردن طاعت نهادن
گرش همراه بودی دستِدادن
به دیناری چو خر در گل بمانند
وراَلحَمدی بخواهی صد بخوانند