روباه نارنجی و سفید با چشمان زمردی تنها در سیاره ای بزرگ بسیار بزرگ. او به سمت گل رز خود رفت تا دوباره با او خورشید را تماشا کند.چشمان زمردی همینطور که به گلی که آنجا بود خیره شده بود آن گلی که آنجا بود گل او نبود،گل او رز زیبا و خیره کننده ای بود که از صبح تا شب با او حرف میزد راجب رویاهایشان باهم حرف میزدند رو رویاهای بزرگی در سر می پروراندند مانند اینکه آیا سیارات بیشتری هم هست جاهای سبز برای دویدن وغیره.
گل رز قرمز به رنگ خون و همچنین براق،اما حالا آن پژمرده شده بود. و رنگ های قرمز آن به رنگ های خاکستری تغییر رنگ داده بودند. هر دقیقه یک گل برگ به زمین میافتاد و دل روباه هم با هریک یک گل برگ میلرزید. افتادن گل برگ های خاکستری پژمرده تا غروب خورشید ادامه داشت. گل آخرین حرف اش را با نفس های آخرش به روباه کوچک زد، و گفت:امیدوارم اوضاع برات بهتر بشه بدون من البته اگه بفهمی همه چی و همه کار ها فقط به خودت بستگی داره روباه...... و بعد از آن حرف گل آخرین برگ گل افتاد روباه گفت: ....،خداحافظ گل عزیز من!....،