ویرگول
ورودثبت نام
Elisa
Elisa
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

"""نوه و پدربزرگ پیر"""


در زمان‌های قدیم پدربزرگ پیری بود که چشم‌هایش کم سو،گوش‌هایش کر و زانوهاش ناتوان شده
بود.وقتی سر سفره می‌نشست،به سختی می‌توانست قاشق را بردارد. برای همین سوپ‌را روی‌سفره می ریخت و گاه غذا از دهانش لبریز می شد،به طوری که دل پسر و عروسش از این منظره به هم می خورد.

عاقبت کار به جایی رسید که او را هنگام خوردن غذا پشت اجاق در گوشه ای می‌ نشاندند و کمی غذا در کاسه ی کوچکی جلویش می‌گذاشتند.

پیرمرد غمگین به سفرهای نگاه می‌کرد و چشم هایش از اندوه گریان می شد.

یک بار پیرمرد دستش لرزید و ظرف غذا زمین افتاد و شکست.

عروس خیلی ناراحت شد و او را سرزنش کرد. اما پدربزرگ چیزی نگفت و فقط آه کشید.

آن وقت عروس کاسه ای چوبی براساس خرید و از آن به بعد پیرمرد مجبور بود غذایش را در آن بخورد. روزی آن ها سرگرم خوردن غذا بودند که نوه ی کوچک و چهارساله ی پیرمرد چند تکه چوب آورد و روی زمین کتار هم چید.

پدر پرسید: چه کار میخواهی بکنی؟

کودک جواب داد:دارم آخور کوچکی درست می‌کنم که وقتی بزرگ شدم،به پدر و مادرم در آن غذا بدهم!

پسر و عروس چند لحظه ای به یکدیگر نگاه کردند و بی اختیار به گریه افتادند. بعد پدربزرگ را فوزی با احترام سر میز غذا آوردند. از آن به بعد پدربزرگ با آن ها غذا می خورد و اگر چیزی از قاشق یا دهانش روی سفره می ریخت، پسر و عروس حرفی نمی زدند و به روی خود نمی آوردند.

جلد چهار،زیبای خفته.

از کتاب قصه ها و افسانه های گریم و داستان های دیگر.



پسر و عروسپدربزرگ پیرپسر چهارسالهغذا ریختنظرف چوبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید