من در اتاق کوچکم
تنها نیستم .
من تنهایی را
در میان شلوغی یافتم .
آنجایی
که
همه
همزبانی داشتند
و من ، به دهانشان چشم دوخته بودم
و لبخند تلخی بر لب داشتم .
وقتی
بودم ،
کسی
نپرسید که مهلا کجاست ؟
آیا دلش کنار ماست ؟
فقط کافی بود
که یکبار نباشم
آنگاه ، غوغا کنان میگرفتند
سراغم را .
" چرا او را
در خانه گذاشتید تنها ؟ "
ای آدمها !
چرا
انقدر ارزشمند میبینیدحضور جسمم را ؟
من وقتی کنار شما هستم ؛
صدای ترک خوردن قلبم را
میشنوم .
روح جاودانه را
با تنی که میشود خاک ،
چگونه قیاس میکنید ؟
نمیفهمم
چرا
پوسته خالی من را
در جمع هایتان میخواهید .
باشد .
میآیم
اما
در باطن میمانم .
ذهنم را
در اتاقم جا میگذارم .
کنار دفترها
و مدادها
تا بنویسم
تا بکشم
تا درد تنهایی را فراموش کنم .
