وقتی که کوچکتر بودم
یک کودک پنج ساله ؛
در هر کجا
میگریستم .
چه در کنج خانه
چه در جمع های دوستانه .
نه برای اینکه
خواستار توجه بودم
نه ؛
برای اینکه
دردهایم
بهقدری زیاد بودند
که درونم جا نمی گرفتند .
نمیدانم
روح من بیش از نیاز لطیف بود
یا اینکه
واقعا آن همه اندوه غیرقابل تحمل .
هرگاه میباریدم
دیگران انگشتهایشان را به سمتم
نشانه
میگرفتند
و در گوش یکدیگر چیزهایی را
زمزمه
میکردند .
همین بیشتر
مرا بیصبر
میکرد .
آنجا
کسی نبود
که من پنج ساله را درک کند ؛
دستی بر سرم بکشد
و اشک دیدگانم را پاک کند .
پس من
به افکار خودم
پناه آوردم .
آنجا
دنیایی رنگین بود .
جایی که غم ، غریبه بود .
در دشت های آنجا میدویدم ؛
در آب هایش شنا میکردم
و از ژرفای قلبم
میخندیدم .
تا اینکه او آمد .
با دستان نوازشگرش
با چشمانی
که مرا میفهمید
با آغوشی که
طعم آرامش داشت
با حرفهایی
که گرمابخش وجود یخ زدهام
بود .
او آمد
و دیگر نیازی
به دنیاهای تقلبی
نبود .
او آمد ؛
دستان کوچکم را گرفت ؛
مرا از خیالات افراطی
بیرون کشید
و گفت :"این بیرون
امن امن است ."
راستش او
همان من بود .
من امروز .
