ویرگول
ورودثبت نام
مهلا
مهلامن مهلا هستم . ۱۶ سالمه . روزی تصمیم گرفتم حرف ها و احساسات نگفته ام رو در قالب شعر بیان کنم . امیدوارم که بعد از این همه سال شنیده بشم .
مهلا
مهلا
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

منِ پنج ساله

وقتی که کوچکتر بودم

یک کودک پنج ساله ؛

در هر کجا

می‌گریستم .

چه در کنج خانه

چه در جمع های دوستانه .

نه برای اینکه

خواستار توجه بودم

نه ؛

برای اینکه

درد‌هایم

به‌قدری زیاد بودند

که درونم جا نمی گرفتند .

نمی‌دانم

روح من بیش از نیاز لطیف بود

یا اینکه

واقعا آن همه اندوه غیر‌قابل تحمل .

هر‌گاه می‌باریدم

دیگران انگشت‌هایشان را به سمتم

نشانه

می‌گرفتند

و در گوش یکدیگر چیز‌هایی را

زمزمه

می‌کردند .

همین بیشتر

مرا بی‌صبر

می‌کرد .

آنجا

کسی نبود

که من پنج ساله را درک کند ؛

دستی بر سرم بکشد

و اشک دیدگانم را پاک کند .

پس من

به افکار خودم

پناه آوردم .

آنجا

دنیایی رنگین بود .

جایی که غم ، غریبه بود .

در دشت های آنجا می‌دویدم ؛

در آب هایش شنا می‌کردم

و از ژرفای قلبم

می‌خندیدم .

تا اینکه او آمد .

با دستان نوازشگرش

با چشمانی

که مرا می‌فهمید

با آغوشی که

طعم آرامش داشت

با حرف‌هایی

که گرما‌بخش وجود یخ زده‌ام

بود .

او آمد

و دیگر نیازی

به دنیاهای تقلبی

نبود .

او آمد ؛

دستان کوچکم را گرفت ؛

مرا از خیالات افراطی

بیرون کشید

و گفت :"این بیرون

امن امن است ."

راستش او

همان من بود .

من امروز .

۵
۲
مهلا
مهلا
من مهلا هستم . ۱۶ سالمه . روزی تصمیم گرفتم حرف ها و احساسات نگفته ام رو در قالب شعر بیان کنم . امیدوارم که بعد از این همه سال شنیده بشم .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید