آخر شب سه شنبه سوم تیر
امروز سرم خیلی شلوغ بود غیر از کارهای همیشگی، مامانو بردیم برای انجام یه سری کارهای بانکی... خرید کردیم... ساعت ۱۱ که اومدیم خونه، از مطب دندونپزشکی زنگ زدن که ۱ و نیم برم برای چک کردن روکش ایمپلنتم... بدو بدو رفتم سر آماده کردن ناهار... بعدش با م رفتیم آ... یه ربع دیر رسیدم. رفتم بالا... م بیرون موند طبق معمول... خوشبختانه کار بیمار قبلی هنوز تموم نشده بود یه ربع هم منتظر موندم تا نوبتم شد...
کار ده دقیقه ای نیم ساعت طول کشید انقد که حرف زد... نمیدونم چرا هر بار میرم اونجا بحث سیاسی راه میندازه، اوضاع منطقه، تحلیل خودش... حوصله اینجور حرفها رو ندارم، هیچ جا... حوصله ی هیچ حرف اضافی دیگه ای رو ندارم اونجا... دلم میخواد زودتر کار دندونمو تموم کنه و هر بار نزنه به صحرای کربلا.... انگار مسئول تحرکات دیگران تو منطقه، منم!!!
حالم خوبه... خیلی خوب... صبح که بیدار میشم شکر به جا میارم بخاطر یه عمر دوباره، یه فرصت دیگه برای زندگی، یه امید تازه برای دیدن تو، مرئی شدن یه پله ی دیگه برای بالا رفتن از نردبان عشق... سعی میکنم آدم بهتری بشم... در حال زندگی کنم و حال خوب برای خودم و اطرافیانم بسازم... گاهی میشه، گاهیم نمیشه ولی در کل راضیم...
امروز خیلی دلتنگت بودم... نمیدونم بخاطر عقب افتادن وعده ی دیدار با شرایط جدیده یا قطع بودن اینترنت که اتصال ما رو منقطع کرده و یا رفتارهای اخیر دکتر ش!!!
هر چی که هست این حالو دوست دارم... حال و هوای غریبی در من که فقط مختص توئه... خوشحالم و سپاسگزارم از خدا و از تو که این حس ناب رو به من بخشیدین.
می بوسمت عزیزم... شبت بخیر