عزیزم اینجا همه چیز در نگاه من زیباست...
آبی آرام آسمان که با لکه ی پرواز پرندگان مضطرب می شود چشمان بی مانند تو را به یادم می آورد و آرزوی پرواز به آغوشت، دوباره جان می گیرد ...
شفاف و خروشان، خنکای دلنشینش را بی منت می بخشد به پاهای کودک صیادی که بساط آبکش و بطری آورده تا ماهی صید کند... رقص آب در پیچ و تاب جو، زیباترین منظره ای که التهاب تابستان کویر را فرو می برد. شربت لبهای تو را به یادم می آورد...
رخنه ی تیز درد، عمق عضله ی سرینی و انتشار پیام هشدار سیناپسی در آستانه ی عصب سیاتیک، در عین نگرانی به خلسه ی لذت آغوش تو مبتلایم می کند...
نگاه های آشنایی که صمیمی و مهربان و محترمند؛ همراه شادی عمیق، حسی شبیه حسرت القا می کنند که تو را دور از معدن عظیم عشقی که دستان توانایت، در دل و جانم گشوده است می بینم و ماهی کوچک وجودم را دور از خروش امواج اقیانوس وجودت...
همه چیز زندگی در نگاهم زیبا شده است، بوی سادگی روستا و رنگ جذابیت شهر، به گونه ای دلخواه، آمیخته اند... شاید بی ربط باشد اما دلم می خواهد همه ی پدیده های عادی و غیر عادی عالم را با احساس قلبم به تو مرتبط کنم تا بهانه ای بیابم برای نشستن روبروی تویی که در جانم بیداری!
