ناگهان آسمان ابری شدوباران گرفت.دخترک به درختی که درونش مانند غار خالی بودپناه گرفت،تا اینکه باران تمام شدواو از داخل درخت بیرون امدودستهایش رابه طرف اسمان بالا برد تا خداراشکر کند که دوباره باران گرفت.اومتعجب به دستهایش زل زداو قبلا این کار را کرد تا باران گرفت! اودر وجودش چیز جدیدی را کشف کرد،چیزی که به نظرش فوق العاده بود او میتوانست هر وقت که میخواست هوا را بارانی کند.از خدا تشکر کرد دیگر وقت ان شده بود به خانه برگردددر راه برگشت به خانه بودکه تیری به اوبرخورد کردوبه زمین افتاد.درآن لحظه پسر کد خدا که در ان حوالی مشغول شکار بود به طرف او آمد.بادیدن دختر ناراحت شد آخه آن تیر را پسر کد خدا از کمان خارج کرده بود اودر خیالش حیوانی را شکار کرده است.خودش را سرزنش کردودختر را که برای اولین بار بود که میدید نشانی از او نمیدانست برای همین اورا که بیهوش بودرا روی تخت خود گذاشتوزخم اورا پانسمان کردوبیرون از خانه رفت تا بلکه از مکان زندگی دختربا خبر شودوبه پدرو مادرشخبری بدهد وآنهارا از نگرانی در بیاورد .غروب شد وپسرک نتوانستاز خانواده ی دختر نشانی پیدا کند،چون او تنها زندگی میکرد.به خانه برگشتبه طرف دختر رفت او خوابیده بود وهنوز بیهوش بود. ادامه دارد....