میکائیل
میکائیل
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دیوار

سرش سنگین است

سنگین تر از وزنه های باشگاه

میخواهد حرف بزند

اما تار های صوتی اش را بریده اند انگار

که برید؟زیادند

انگار کل ادمها دست به دست هم داده بودند تا صدایش را خفه کنند و او خیلی وقت بود صدای خودش را نمی شندید

تنهایی به او یاد داده بود حرف بزند بی انکه حرف بزند

با خود حرف زدن صدا میخواهد؟

اما اینبار سرش سنگین بود

ارتباطش با خودش برقرار نمیشد انگار

خودش حرف نمیزد ...رفته بود یا شایدم مرده بود نمیدانست و وقت عزاداری هم نداشت

تنها صدا صدای نفس هایش بود و قلب نامنظمش

و جواب این سوال را هیچوقت پیدا نمیکرد

چرا ازخودش متنفر بود؟

چون کمکار بود؟

چون موفق نبود؟

چون هربار سعی میکرد تنها کسی که صادقانه دوستش دارد را رو سفید کند نمی توانست؟

چون هر بار که ترک میکرد باز در همان لجن می افتاد؟هزار بار بد تر

قبلا عاشق بود عاشق خودش

اما

قبلا که بود؟

یک دیوار بود

دیواری صاف

اما هرکه امد یک خط انداخت و در جای جای این دیوار خاطره نوشت

کاش شیرین بودند

کاش حداقل خاطراتش شیرین بودند کاش حسرت روز های شیرینش را میخورد

اما همه زهر بودند

شاید برای همین متنفر بود از خودش

چون از خط خطی های تنش خوشش نمی امد

مهربانی اش خط خورده بود

انسانیتش خط خورده بود

رفاقتش خط خورده بود

عشق ورزی اش خط خورده بود

وفاداریش خط خورده بود

نوشته هایش را خط زده بودند و با خط میخی نوشته بودند و اموخته بودند

سنگ بودن را

نفرت ورزیدن را

درنده بودن را

سرد بودن را

لبخند نزدن را


اموخته بودند که دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایش مهم نباشد

انقدرکه شکلات صبحانه و نان تست محبوبش کپک زده بود

گل هایش خشکیده بود

سمت ادمی نمیرفت و ادمی سمتش نمیامد

جز

جز نوزادان

نمیدانست چه سری است که تا کودکی میبنتش لبخند میزند

کجای چهره اش خنده دار است

این چهره ی عبوس کجایش خنده دار است؟

ان هم برای کودک زیر5 سال؟

نمیداند

حتما دیوانه اند

خودش هم دیوانه بود

البته دیوانگی اش را هم خط زده بودند

دوستانش

همان هایی که نویسنده ی دیوارش بود


چقدر عاشق فیلم های تخیلی بود و این یکی راخودش خط زده بود

چقدر باید در توهم زندگی میکرد؟

کار های مهمتری داشت

مادرش هنوز موفقیتش را ندیده بود

هنوز لبخند پر از ذوق مادرش راندیده بود

در همان تاریکی به سمت ایینه اش میرود

خسته است طوری راه میرود انگار مثل رمان های ترسناک خط خورده اش او را کشته بودند و حال اجنه جسمش را تصاحب کرده اند

به لب های ترک خورده اش خیره میشود و زبانش را ارام رویشان میکشد تا شاید از ترک های زمین خشک لب هایش کم شود

بالا تر

بینی تیغه ای که مشت حریفش او را هم خط زده بود

بالا تر

چشمانش

چشمانش غریب بود

حتی برای خودش

اصلا انگار واقعا مرده بود و اجنه تصاحبش کرده بودند مگر میشد چشم اینقدر بی روح باشد؟

نوک انگشتان دستش را به سمت اینه می کشاند و چه بلایی به سر موهای حنایی اش امده بود؟انگار ارایشگر ماهری موهایش را یک در میان رنگ زده بود

سفید...حنایی...سفید....حنایی.....سفید..

بازدمش را محکم بیرون میفرستد و پلک بر هم می نهد تا نبیند چهره ی شکسته اش را قفسه ی سینه اش سوزش میگیرد او هنوز برای پیری زیادی جوان بود

جسمش را عقب میکشد و بی جان بر تخت نامرتبش پرت میکند

باید می خوابید

فردا مسابقه داشت باید می خوابید باید ادامه میداد

نه برای خودش خودش رفته بود یا مرده بود..مهم نبود

برای مادرش

او تنها کسی بود که عاشقانه دوستش داشت

برای مادرش

مادرش تنها نوشته ای بود که هیچ گاه خط نمیخورد






دیوار
در جستجوی انسانیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید