ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را جز در همه جا، در جایی دیگر بیابی. هر آفریده ای نشانۀ خداوند است؛ امّا هیچ آفریده ای نشان دهندۀ او نیست. همینکه آفریده ای نگاهمان را به خویش مَعطوف کند، ما را از راه آفریدگار باز می گرداند.
خدا در همه جا هست؛ در هرجا که به تَصَوُّر درآید، و «نایافتنی» است، و تو ناتانائیل، به کسی مانند خواهی بود که برای هدایت خویش در پی نوری می رود که خود به دست دارد.
هرجا بروی، جز خدا نخواهی دید. ناتانائیل، همچنان که می گذری، به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا دِرَنگ مکن. به خود بگو که تنها خداست که گُذرا نیست. ای کاش «عَظَمَت» در نگاه تو باشد و نه در آن چیزی که بدان نگاه می کنی.
ناتانائیل، من به تو شور و شوقی خواهم آموخت. اعمال ما وابسته به ماست؛ همچنان که روشنایی فُسفُر به فسفر. راست است که ما را می سوزاند، امّا برایمان شُکوه و درخشش به ارمغان می آورد، و اگر جان ما ارزشی داشته باشد، برای این است که سخت تر از برخی جان های دیگر سوخته است.
نیکوترین اندرز من، این است: «تا آنجا که ممکن است بار بشر را به دوش گرفتن».
آه! چه می شد اگر می توانستم به چشمانم بینشی تازه ببخشم و کاری کنم که هرچه بیشتر به آسمان نیلگونی مانند شوند که بدان می نگرند؛ آسمانی که پس از بارش باران، صاف و روشن است.
ناتانائیل، با تو از انتظار سخن خواهم گفت. من دشت را به هنگام تابستان دیده ام که انتظار می کشید؛ انتظار اندکی باران. گَرد و غُبار جاده ها زیاده سبک شده بود و به کمترین نَسیمی به هوا برمی خاست. زمین از خشکی ترک برمی داشت؛ گویی می خواست پذیرای آبی بیشتر شود.
آسمان را دیده ام که در انتظار سِپیده دَم می لرزید. ستاره ها یک یک، رنگ می باختند. چمن زارها غَرق در شَبنم بودند.
ناتانائیل، کاش هیچ انتظاری در وجودت حتّی رنگ هَوَس به خود نگیرد، بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد. منتظر هر آنچه به سُویَت می آید، باش و جز آنچه به سُویَت می آید، آرزو مکن. بدان که در لحظه لحظۀ روز می توانی خدا را به تمامی در تَمَلُّک خویش داشته باشی. کاش آرزویت از سر عشق باشد و تَصاحُبَت عاشقانه؛ زیرا آرزویی ناکارآمد به چه کار می آید؟
ناتانائیل، تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی درنیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری. تَمایُزی میان خدا و خوشبختی قائِل مشو و همۀ خوشبختی خود را در همین دَم، قرار ده.
به شامگاه، چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن فرو میرد و به بامداد پگاه چنان که گویی همه چیز در آن زاده می شود. نگرش تو باید در هر لحظه نو شود. خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت درآید. سرچشمۀ همۀ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری؛ حتّی نمی دانی که از آن میان کدامین را دوست تر داری و این را درنمییابی که یگانه دارایی آدمی، زندگی است.
برای من «خواندن» اینکه شن های ساحل نرم است، بس نیست؛ می خواهم که پاهای برهنه ام آن را حس کنند؛ به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد، بیهوده است.
هرگز هیچ زیبایی لطیفی را در این جهان ندیده ام که بی درنگ نخواسته باشم، تمامی مِهرم را نثارش کنم. ای زیبای عاشقانۀ زمین، شکوفایی گسترۀ تو دل انگیز است!
مائده های زمینی ، آندره ژید