بازم دارم مینویسم
نوشته ای که اصن نمیدونم درمورد چیه
بی هدف مینویسم
پس اگه وقتت برات مهمه
اگه مث من نیستی
نخونش
بیخیال
اصلن نمیخواستم اینا رو بنویسم
خیلی نمیگذره از ورودم به ویرگول
چجوری باهاش اشنا شدمم یادم نمیاد
فقط میدونم اومدم و نوشتم هر وقت مغزم رد میداد
مث الان
مغزم رد داده و هی داره تنفر منتشر میکنه ..ازیه سلول به بعدی
به خودم
به نقاش های دیوارم
به هرکسی که فکرش به مخم برسه
تنفر
تنفر
تنفر
شایدم این منم که همش در حال انکارم
انکار خودم..افکارم
انکار..به حدی که الان نمیدونم این تنفر واقعیه یا نه؟
نمیدونم
تنفر به خودم حسیه که تو همه رد دادن های مغزم هست
همیشه
هرجا
هرچقدرم که به خودم عشق بدم
بازم تنفر یقمو میگیره
صاف تو چشام زل میزنه و من گم میشم توی تنفر
مثل یه ادمی که داره میوفته تو سیاهی مطلق و تموم نشدنی
چرا از خودم متنفرم؟
نمیدونم هیچ وقت نفهمیدم
نفهمیدم؟یا نمیخوام بفهمم
بازم انکار
تاحال شده فرار کنی؟از اینده.. از صدای تیک تاک ساعت
شده بخوای نگهش داری تا فکر کنی بدون اینکه وقت از دست بره؟شده بخوای زمان وایسته تا دیگه هیچ ادمی جز خودت توانایی حرکت نداشته باشه
که بزنی بیرون از خونه بدون اینکه فکر کنی الان یکی نگرانته و باید برگردی
دلم میخواد زمان وایسته
مسخره است ولی این چیزیه که هرچند وقت یبار میخوامش
هرچند وقت یبار رد میدم
و دیگه نمیکشم
و شب به امید بیدار نشدن سر روی بالش میزارم و صبح با چنان انرژی بلند میشم که باعث میشه خودمم خودمو نفهمم..
و این چرخه ادامه داره
امشب همون شبه
همون شب که دلم میخواد زمان وایسته
مغزمو و قلبمو در بیارم
بزارم یه گوشه تا باهم بجنگن
من دیگه نمیکشم دیگه خسته شدم از این جنگی که هیچ وقت تموم نمیشه
یه نگاه به دعواشون بندازم
هودیمو تن کنم و بزنم بیرون و فقط راه برم
بدون هیچ فکری
بدون هیچ حسی
فقط راه برم
چقدر سخته انکارنکردن
چقدر سخته رو راست بودن با خودم
سخته؟واسه همه سخته یا فقط منم که واسه خودمم تظاهر میکنم
تظاهر به حال خوب و انکار غم
اونقدر که همین الان نمیدونم
دارم انکار میکنم؟دارم تظاهر میکنم؟حالم خوبه یا بد؟دارم چرت مینویسم یا میتونه قابل درک باشه؟کارام درسته یا غلط؟باید بنویسم یا نباید بنویسم؟
نمیدونم
هیچی نمیدونم
فقط یه چیزی رو میدونم
متنفرم
از خودم
از مغزم
از قلبم
و هرچی که مربوط به منیه که نمیخوامش
من این روح و جسمو نمیخوام
یکی دیگه لطفا
چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟
من بی دفاعم
من شریف تربیت شدم
... من شریف بزرگ شدم
نه کسی منو می شناخت
نه کسی بنده رو می دید
نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر
همهٔ سهم بنده از زندگی ، کار کردن در سازمان بود ، لای پروژه ها
من ساده بودم
من همه چیز رو باور می کردم
من با هیچ کس مخالفت نمی کردم
سرم به کار خودم بود و شریف بودم
من نمی خواستم به بانک برم
من نمی تونستم طبابت کنم
من نمی تونستم سرهنگ باشم
من نمی خواستم شعر بگم
من مقاومت کردم تا حد توانم
اما من توانم کم بود
بنده ضعیف بودم
برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران
و من به همه احترام می گذاشتم
من به همه احترام می گذاشتم
و من شروع کردم به بازی کردن
و من شروع کردم به سرگرم شدن
و بعضی وقت ها یادم رفت که کجام
و همهٔ این هایی که می گند
مال من نیست
حق من نیست
و من اشتباهی ام
من از اولش هم اشتباهی بودم
بله من یادم رفت که این ها مال من نیست
و من اشتباهی ام
تقصیر من بود
تقصیر دیگران هم بود
من اشتباهی بودم:)