نمایشنامه: زیکو
زیکو شاه کشور روم است که اتفاقات عجیب و غریبی براش پیش میاد که یک کشیش آخر احضار میکنه به دربارش که باهاش درباره اتفاقات عجیب بپرسه و حرف بزنه اما کشیش مسخره ش میکنه و میگه برو بابا دیوونه منو مسخره خودت کردی و داستان از همینجا شروع میشه
( صدای شکستن لیوان میاد ساعت هم ۳و نیم صبح هست ) زیکو : ( به حالت نشسته در می آید ) یا خدا این دیگه چی بود
شبح : ( باصدای ترسناک ) منم من ؟ اومدم جونتو بگیرم من از طرف ابلیس میام که تو بهش زخم زدی
زیکو ( باصدای وحشت ) تو ... تو ..... گفتی کی هستی؟
شبح : من از طرف ابلیس اومدم
زیکو : از طرف کی ....کی ...کی ؟
شبح : گفتم که ابلیس
زیکو : آقا من غلط کردم بهش بگو ببخشید دیگه تکرار نمیشه
شبح ( در ذهنش میگوید ) خیلی ابلهی بابا منم دوستت دارم اذیتت میکنم
زیکو : چی از جون من میخوای ؟
شبح : به خونت نیاز دارم
زیکو : خون ....خون ... خون ؟
شبح : آره ( از خنده میترکد ) بابا منم دوستت ابله من بودم دایکو زیکو جان چطوری.
زیکو :(با عصبانیت ) کثافت آشغال منو ترسوندی
این داستان ادامه دارد