کتاب سالتو نوشتهٔ مهدی افروزمنش است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این کتاب با خطی جدا از موج داستاننویسی ایران که به سراغ طبقهٔ متوسط میرود، طبقهٔ حاشیه و فرودست را هدف قرار داده است. سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و بازی پارسا پیروزفر و طناز طباطبایی و علی شادمان بر اساس رمان سالتو ساخته شده و در حال پخش از فیلیمو است.
سیاوش پسر جوان شانزدهسالهای است که به کشتیگرفتن علاقه دارد. او با نادر و سیا آشنا میشود که هردو کشتی میگیرند. نادر و سیا متوجه استعداد سیاوش میشوند و تصمیم میگیرند به او کمک کنند. سیاوش خودش را اهل جایی به اسم جزیره معرفی میکند. در طول داستان متوجه میشویم این جزیره جایی خارج از تهران نیست؛ بلکه منطقهای دورافتاده در جنوب شهر و اطراف خط راهآهن است.
جزیره دنیای سیاهی است که بزرگترین خلافها آنجا شکل میگیرد. نادر و سیا به ظاهر میخواهند به سیاوش کمک کنند؛ اما هرکدام اهداف خودشان را دارند. این کتاب به حاشیهٔ فراموششدهٔ تهران نگاهی میاندازد؛ آدمهایی که زندگی تغییرشان داده است و به آنها یاد داده مبارزه کنند. داستان با توانایی سیاوش در کشتی شروع میشود و با یاد پدرش ادامه پیدا میکند. فقری که از نسل قبل به سیاوش رسیده، در کفشهای پارهاش خودش را نشان میدهد؛ اما سیاوش میخواهد تغییر کند؛ ولی نمیداند برای تغییر، آدمهای اشتباهی سراغش آمدهاند.
زبان داستان روان است و مهدی افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهٔ شهر نزدیک شده است. خواندن کتاب سالتو تصویری تازه در ذهن مخاطب میسازد که پیش از آن تجربهای از آن نداشته است و یا در فیلمها دیده است.
این کتاب را به کسانی که با علاقه ادبیات داستانی معاصر ایران را پیگیری میکنند پیشنهاد میکنیم. همچنین دوستداران سریال یاغی میتوانند این رمان هیجانانگیز را همزمان با دیدن سریال بخوانند.
مهدی افروزمنش متولد ۱۳۵۷ تهران، رماننویس است. او قبل از آنکه در جایگاه یک نویسندهٔ کارکشته شناخته شود، خبرنگار حرفهای و طراز اولی بوده است. در سابقۀ فعالیتهای مطبوعاتیاش، دبیر اجتماعی روزنامههای شرق، اعتماد، بهار، شهروند و فرهیختگان به چشم میخورد. مهدی افروزمنش در جشنوارهٔ مطبوعات کشور و جشنوارهٔ شهری (در سال ١٣٨٣ و ١٣٨۵) به عنوان بهترین گزارشنویس معرفی شده است.
نوشتن در صفحات حوادث و جامعه و تجربهٔ خبرنگاری به او کمک کرده تا فضای پایین شهر را بهدقت و وسواس و کاملا طبیعی توصیف کند. عمدتا یا دربارهٔ این محلهها کمتر میخوانیم یا اگر داستانی دربارهٔ آنها و با محوریت مردم این مناطق میخوانیم، اغراقشده، به دور از واقعیت و حتی ناعادلانه یا به طرز رقتانگیزی ترحمانگیز است. اما افروزمنش در داستانهایش به گونهای به سمت توصیف این قشر از جامعه رفته است که هم مردم با آنها همذاتپنداری میکنند و هم برخی وقایع اجتماعی که هرروز از کنار آنها راحت میگذرند، چون سیلی به صورتشان میخورد. بنابراین خواندن داستانهای افروزمنش مانند دیدن شهر، با عینکی جدید و البته شفافتری است.
رمان تاول، دیگر اثر افروزمنش، برندۀ بهترین رمان سال ۱۳۹۳ از موسسهٔ هفت اقلیم است. مجموعهداستان باران در مترو نیز در سال ۱۳۹۸ از او منتشر شده است.
سریال یاغی درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان به نام جاوید است. شخصیتهای متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر زندگی جاوید با او همراه میشوند یا برایش مشکل درست میکنند. یاغی (جاوید) باید از مرز درد و خستگی عبور کند.
«جاوید» (علی شادمان) نوجوانی است از محلههای پایین شهر تهران که براساس اتفاقاتی که در زندگیاش افتاده هنوز نتوانسته برای خود شناسنامه و هویتی داشته باشد و از این همه سختی که تا به حال در زندگی خود کشیده، خسته شده است. برای اینکه بتواند زندگی خوب و آبرومندانهای را شروع کند و با دختری به نام اَبرا (الیکا ناصری) که به یکدیگر علاقه دارند، ازدواج کند، سختی زیادی را متحمل میشود.
او دربهدر دنبال یافتن راهی است که بتواند مدرکی پیدا کند تا ثابت کند مرحوم محمود گنجی پدر اوست و آن را به قاضی پرونده نشان دهد و درخواست شناسنامه کند؛ اما راهی جز انجام آزمایش ژنتیک برایش نمانده و برای اینکار لازم دارد که خانوادهٔ پدری خود را که از انجام اینکار خودداری میکنند، راضی کند. اما در این مسیر به مشکلات و اتفاقاتی برمیخورد.
سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت و به تهیهکنندگی سید مازیار هاشمی در سال ۱۴۰۱ و در ۲۰ قسمت ساخته و منتشر شده است. این سریال محصول کشور ایران و در ژانر خانوادگی و اجتماعی است. در این سریال پارسا پیروزفر، علی شادمان، طناز طباطبایی، امیر جعفری، فرهاد اصلانی، نیکی کریمی، آبان عسکری، مهدی حسینی نیا، مه لقا باقری، عباس جمشیدی فر، جواد خواجوی، ناهید مسلمی، امیر رضا دلاوری، بهرام ابراهیمی و... به هنرمندی پرداختهاند. این سریال از پلتفرم فیلیمو پخش میشود.
علی شادمان در نقش جاوید و معادل سیاوش در کتاب؛ پارسا پیروزفر در نقش بهمن، فردی ثروتمند و بانفوذ در کشتی که مالک یک باشگاه کشتی است و امیر جعفری در نقش اسماعیل مقانلو، مالخر و قماربازی که جاوید با او کار میکند و برگزارکنندهٔ کشتیخاکی در محله است.
مهدی افروزمنش پاییز سال ۹۹ در قراردادی با فیلیمو، حق اقتباس رمان سالتو را به آنها واگذار کرد.
ساعت ۱۰: ۵۰، سهشنبه، شانزده آذرماه ۱۳۷۸. اکسیژن انگار بعد از رد شدن از لولهٔ اگزوزِ ماشینهای اسقاطی به زمین میرسید و قلب من بیخِ دهنم میزد. روی پُل عابرپیادهٔ میدان توحید ایستاده بودم و بازیهای جورواجوری اختراع میکردم؛ اگر سومین ماشینی که از زیر پُل رد بشود رنگ روشنی داشته باشد یعنی که نادر و سیا میآیند؛ اگر پنجمین ماشین پیکان باشد کُل داستان رؤیایی بیش نبوده؛ یا اگر رانندهٔ چهارمین ماشینی که از ستارخان توی چمران میپیچد دختر باشد، من امروز نادر را دوباره میبینم.
زیر پام ماشینها و دستفروشها مثل گُنگها اینطرف آنطرف میرفتند؛ شریک در یک سردرگمی دستهجمعی، یک هدفمندی بیهدف در دِل خیابانهایی که هر کدام در جهتی میدانِ بیمیدان را تکهپاره میکردند. خیابانهایی که آدمها در آنها رشد میکنند، کُشته میشوند، بههم میرسند، عاشق میشوند و گاهی فارغ. خیابانها، این پیوستهترین اتفاق زندگی بشر.
دو دقیقه مانده به یازده خودم را کشیدم پایین، اتفاق در شرف وقوع بود. از شش صبح منتظرش بودم، همان وقتی که با حسن، سمیه، فاطمه و مریم رسیدم سرِ چهارراه.
شب قبلش همهچیز را برای مریم تعریف کرده بودم. روی ریل تهران اهواز نشسته بودیم.
«نمیدونی چه ساک خوشگلی بود؛ عینِ اون تولهسگکوچیکه که کنارتون ول میچرخید نرم بود.»
«ماشینشون چی بود؟»
«از این ماشین باکلاسها... یهبار میگم سوارت کنن، صندلیش مثل پنبه بود، توش که میشستی...»
«داوود رو چیکار میکنی؟»
«نمیدونم. اگه تو وایسی جام شاید نفهمه.»
«من که بلد نیستم بفروشمش. تازهشم مشتریها من رو نمیشناسن.»
«بلدی نمیخواد که، جنسها رو برات قایم میکنم. فقط پول رو میگیری و میگی یه دور بزنن تا جنس رو براشون ببری. من هم نمیشناسن. زودم میآم.»
«اگه داوود بیاد چی؟»
«بهش بگو چیزی نمیدونی. باشه؟»
مریم پرید هوا و گفت «گفتی باشه سیاوشخان، گفتی باشه. باختی.»
«باشه» کلمهٔ ممنوعهٔ من و مریم بود. یک رمز یا حلقهٔ وصل. بازی بچگانهٔ ما. باخته بودم و بههیچوجه برام مهم نبود. به ساک و تُشک کُشتی فکر میکردم. پانصد تومانی مچالهای بهش دادم و براش از کفشها و دوبندههام گفتم، از مچهای لاغر رقیبهام که زیرشان زده بودم، از دستم که بالا رفته بود و من فقط صدای هِنهِن خودم و حریفم را میشنیدم و بوی عرقی که حالم را جا میآورد. تعریف کردنش هم حالبههمزن بود اما من یکی را مست میکرد. براش گفتم که وقتی تنهامان بههم میخورد چیزی درونم گُر میگیرد و داغ میشوم. صورت مریم مُدام جمع میشد و میگفت «اَیی، تعریف نکن حالم بد شد!» بااینحال هنوز جای انگشتهای دست راستش را حس میکنم که بازوی لاغرم را لمس کرد و فشار داد.