ویرگول
ورودثبت نام
نگین میرابی
نگین میرابی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

درباره داستان قرعه کشی

About the story of the lottery


نویسنده این داستان فوق العاده جذاب زنی به نام شرلی جکسون است که در اوایل قرن بیستم این قصه را روایت میکند.

این داستان دقیقا عقاید قدیمی مردم یک دهکده کوچیک رو بازگو میکند، مردمی که در آن‌‌ زمان به یک صندوق سیاه ایمان داشتند و از طریق آن قرعه کشی می کردند. یک قرعه کشی که حتی سنت و علت اصلی آنرا فراموش کرده بودند و تنها به یک دلیل آنرا انجام می دادند; این قرعه کشی،‌ سنتی بود که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده بود....

این صندوق سیاه که رنگ آن نیز با محتوای قصه کاملا جور در می آید، هر سال رنگ و رو رفته تر و کهنه تر میشد اما مردم آن دهکده حتی حاضر نبودند تا صندوق دیگری رو جایگزین آن کنند و ما از همین جا با افکار پوسیده این مردم آشنا می شویم.

اصول این قرعه کشی به این صورت است که کسی برنده و یا در اصل "بازنده" قرعه می شود که در کاغذی که در دستش دارد، یک نقطه سیاه پر رنگ کشیده شده باشدـ

همه ما با خواندن عنوان این داستان انتظار اتفاقات خوبی را برای شخص برنده داریم اما هر چه بیشتر جلو می رویم ترس و اضطرابمان از آنچه که قرار‌ هست رخ بدهد، بیشتر و بیشتر می شودـ

در این قرعه کشی، ابتدا قرعه به نام شوهر کاراکتر اصلی قصه می افتد و از آنجایی که همسر او از آنچه که قرار هست اتفاق بیفتد خبر دارد، احساس می کند که در انجام کار تقلبی رخ داده و از مجری قرعه کشی میخواهد تا این کار را دوباره انجام بدهد و این بار قرعه به نام همین زن بخت برگشته می افتد!

و حالا واکنش همسر این زن، چیزی است که دست و پای هر خواننده ای رو به هنگام خواندن این داستان، شل می کندـ

تکه ای از متن این داستان رو در اینجا می خوانیم:


Mr. Summers looked at Bill Hutchinson, and Bill unfolded his paper and showed it. It was blank.

“It’s Tessie,” Mr. Summers said, and his voice was hushed. “Show us her paper. Bill.”

Bill Hutchinson went over to his wife and forced the slip of paper out of her hand. It had a black spot on it, the black spot Mr. Summers had made the night before with the heavy pencil in the coal-company office. Bill Hutchinson held it up, and there was a stir in the crowd.....


آقای سامرز نگاهی به بیل هاچینسون انداخت و بیل کاغذی که در دستش داشت را باز کرد، کاملا سفید بودـ

آقای سامرز با صدایی که می لرزید گفت: " آن شخص تسی است" "برگه اش را به ما نشان بده بیل".

بیل به سمت همسرش هجوم برد و برگه را از دستش کشید. روی آن یک نقطه سیاه بودـ نقطه سیاهی که آقای سامرز در شب قبل با یک مداد سیاه پررنگ در دفتر معدن زغال سنگ آنرا کشیده بودـ بیل هاچینسون برگه را بالا گرفت و در همان حال، همهمه ای در میان جمعیت افتاد....



در این صفحه هم درمورد رمان های انگلیسی جذاب و هم به طور کل درمورد نوشتن و مطالب مرتبط با آن، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید