به سمت خانه راه افتادیم تا جلایی به این شکمهای بیچاره بدهیم نزدیک خانه که شدیم بوی غذای مادرم دلم را جلوتر از خودم به سمت خانه میکشاند آن دوتا خواهر دیگرم که از خانه بیرون نمیآمدند مانند آفتاب مهتاب ندیدهها و حتی دلشان هم به پدر نمیسوخت و به گفته خودشان در خانه کمک میکنند چه میدانم ...
امیدوارم که همان گونه باشد راستش علاوه بر بر اینکه بیشتر از همه آنها دلسوز پدر بودم بیشتر دوست داشتم سپر خانواده باشم و دست پدر و مادرم را بگیرم...
کاش این خیال خوش عاقبتی چنان سهمگین نمیداشت ... بگذریم
یادم است مادرم میگفت ما تا زمانی که به دنیا بیایی فکر میکردیم پسر هستی زیر حالتهایت هم همان را نشان میداد
منی که مانند موجودی مرده بعد از غذا خوردن وسط حال زیر پنکه سقفیمان دراز کشیده بودم دیدم خواهرهایم نشستهاند و هنگام شستن ظرفها به مادرم کمک نمیکند به کمک پاهایی که خداوند نصیبم کرده بود یک لگدی به هر دوی آنها زدم تا به مادرم که واقعاً در خانه زحمت میکشید یک یاری هر چند کوچک برسانند بعد هم به خواب شیرین حاصل از خستگی رفتم
سه ساعتی در دنیای خواب به سر میبردم که آب و هوای خوب این ساعت تار و پود بینیم را قلقلک میداد و اجازه بیشتر از اینکه در رویای خواب بمانم و چشمانم از دیدن این آسمان صاف و هوای خوب آن غافل بماند را نمیداد با اذیتهای شیرین این هوای دل انگیز دل از عالم رویای خواب بریدم و به عشق گشت و گذار در این هوای دل انگیز به استقبال طبیعت روستای مان رفتم
با دوچرخه کوچکی که پدر پارسال به ازای امدادرسانیهایم به آن مزرعه پرزحمت برایم گرفته بود که بدنه صورتی رنگی با کمی زنگ خوردگی داشت و چرخهایی که به دلیل اهتمام بنده تازه روغن کاری شده بودند روبانهایی هم به دستههای آن وصل کرده بودم آن دوچرخه را به حالت اولش برگردانده بود دوچرخه ام از زمان خرید ترمز نداشت یادم است روز اولی که پدر آن را خریده بود و من متوجه ترمز نداشتن آن شدم و به پدر گفتم مادر نزدیک گوش پدر که ظاهراً من نفهمم گفت وقتی دست دوم میخری همان میشود من که نمیدانستم دست دوم یعنی چه بیخیال این قضیه شدم
به همین خاطر من مجبور بودم با احتیاط در میان این کوچههای خاکی و مملو از چاله و چوله حرکت کنم
با همراهی که سوارش شده بودم به دل طبیعت تاختم ....
خوشحالم میشم نظراتتون و بشنوم ✨🌈