یادمه وقتی بچه بودم از آرزوهام میترسیدم مثل یک هیولا تو ذهنم غالب شده بودنو ته دلمو خالی میکردن
جرعت حرف زدن نداشتم فک میکردم اینقدر ک در برابرشون ناتوان بودم گریه میکردم
اینقدر تلقین شده بود بهم ک بهشون نمیرسم ....
وقتی بزرگ شدم دیدم نه بخام نخام باید روبه رو شم
اینقدر فرار کردم بازم آرزو هام و هدفام نفس کم نیاوردن و دنبالم اومدن
به خودم اومدم دیدم گیر کردم بین این همه چیزاییی ک تلقین شده بود نمیرسم
نمیدونم الآنشم چی میشه ....
کاش بشه ...