دختر ماه؛
دختر ماه؛
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

منو ترسام

یادمه وقتی بچه بودم از آرزوهام میترسیدم مثل یک هیولا تو ذهنم غالب شده بودنو ته دلمو خالی میکردن

جرعت حرف زدن نداشتم فک میکردم اینقدر ک در برابرشون ناتوان بودم گریه میکردم

اینقدر تلقین شده بود بهم ک بهشون نمی‌رسم ....

وقتی بزرگ شدم دیدم نه بخام نخام باید روبه رو شم

اینقدر فرار کردم بازم آرزو هام و هدفام نفس کم نیاوردن و دنبالم اومدن

به خودم اومدم دیدم گیر کردم بین این همه چیزاییی ک تلقین شده بود نمی‌رسم

نمی‌دونم الآنشم چی میشه ....

کاش بشه ...

منخودمارسالترسام
پرسیدم از خودم که چرا زنده ام هنوز؟! عشقت کشید یک تنه جور جواب را...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید