امسال هر چه خواستم برای سال نو بنویسم آخرش به مادربزرگ رسید و اشک. هر روزِ تعطیلات وسط یادداشت روزمرگیها ناگهان با بهت یادم میافتاد که مرده، که چند ماه است صدایش را نشنیدهام، که امسال اول عید توی خانهاش جمع شدیم ولی خودش نبود.
که تختش مانده گوشهی اتاق، همان اتاق نور گیر که در شیشهای رو به تراس دارد. یک بند رخت هم هست که گهگاه چند تکه لباس رویش تاب میخورد و حالا لباسهایش مرتب توی کمد چیده شدهاند، بینیاز تنی که بپوشدشان یا شسته شوند و بعد روی بند رخت خشک شوند و زیر آفتاب و مهتاب تاب بخورند.
یکی دو تا کاسهی سفالی لعابدار هم کنار بند رخت داشت که برای کفترها و یاکریمها دانه میریخت و حالا گوشهی آشپزخانه ماندهاند.
همیشه آب سماور بزرگش جوش بود و چایش حاضر و یک کاسه کشمش دمدستش بود.
این آخریها از نبود دایی بزرگم پکر میشد و زیر گریه میزد. برای دایی وسطیام که بی زن مانده بود جوش میخورد و نگران دایی آخری بود که زنش ول کرده و رفته.
حالا همه گوشههای خانه نبودنش را به یاد میآورند.
حالا او که نیست انگار خانه را دزد زده. خانه از رونق افتاده و تاریکی سیاه اتاقش از بیرون خانه از نمای پنجره همین که تا کلید توی در بچرخد نگاه چند لحظه به قاب پنجره دوخته میشود بند قلبمان را میدرد.